نقطه سر خط |
2012-09-04
حرف زدن یا به عبارت دیگه احساساتم رو بیان کردن برام سخته. نوشتن اما راحت تره. دلداری دادن یا دلداری گرفتن رو هم نیستم اصلا. دلداری گرفتن که برام مثلِ توهین میمونه نمیدونم چرا.
از ۲، ۳ هفته پیش تا به امروز فکر و ذهنم درگیر یه اتفاقی بود که زیاد خوشایند نبود. برای من و مامان مثل یه شوک بود ولی شاید هیچ کدوممون زیاد به روی خودمون نیاوردیم. مامان بیشتر تونست احساساتش رو نشون بده، من نه! راجع به اون اتفاق دیگه حرفی نزدم، از اینکه ناراحتم یا چقدر سخت بود برام. نگفتم که وقتی اون صحنه میاد جلوی چشمم قلبم هری میریزه پایین. مامان ولی فهمید حالِ من رو.همون روز اومد توی اتاقم، گفت ناراحت نباشیا، یه وقت غصه نخوریا..بغلم کرد. این بغل کردن هم سخته حتا اگه بهش احتیاج داشته باشم. بهش گفتم ناراحت نیستم.
دروغ؟ بله.
نمی دونم این دیوار بینِ من و آدمهای اطرافم کی چیده شد رفت بالا و تا کجا رفته که الان انقدر سخت شده همه چی برام. دارم سعی میکنم این دیوار رو خراب کنم، آدمهای اون طرف رو هم ببینم، ارتباط برقرار کنم.
مردِ قد بلند گفت برای خودت چهار چوبی درست کردی در زندگی که همه چی باید توش قرار بگیره و اگر کوچکترین چیزی از این چهار چوب بزنه بیرون یعنی فاجعه، یعنی نگرانی و اضطراب. گفت کارهات انقدر باید برنامه ریزی شده و به بهترین شکل انجام بشن که اگه ۹۰% کار رو هم به خوبی انجام بدی باز ناراحتی، برات مفهومِ ۰ رو داره! پس باهم قراری گذاشتیم، قرار شد من خودم رو کشف کنم و کشفیاتم رو برای مرد قد بلند تعریف کنم...
|
Comments:
Post a Comment
|