نقطه سر خط |
2012-09-05
اسباب کشی سخته اما سخت تر از اون اینه که جایی هم نداشته باشی که بری. در حال حاضر وضعیتی دارم استثنایی! احساس میکنم هرچی ایران بهم خوش گذشت و ریلکس کردم، اینجا داره از دماغم در میاد!
چند روزِ اخیر درگیر کارتون بستن و جم و جور کردنِ وسایلم بودم. نسیم هم کمکم کرد تا کارتونها رو ببریم بذاریم تو انباری خونه نیوشا اینا. یه چیزی حدود ۱۰ بار ماشین رو پر و خالی کردیم. هنوز یک سری وسایل خونه مونده که نمیخوام ببرمشون ولی فروش هم نرفتن و پس فردا باید خونه رو خالی و تر و تمیز تحویل بدم. امروز با یکی قرار دارم، میخوام بیاد وسایل رو ببینه ، راضیش کنم که همه رو بر داره ببره. قبل از قرار باید برم کیسههای بزرگ بخرم که بکشم رو تشکم که اون پایین تو اون انباری بوی گه نگیره.
شبها خونهٔ نسیم و مازیار میخوابم. با ۲ تا چمدون رفتم خونشون. خونشون تا شهر ۲۰ دقیقه راهه. در نتیجه صبحها باید ساعتِ ۶:۳۰ بلند بشیم که ۷ راه بیفتیم و دیگه تا ۷ و نیم کافه باشیم. نسیم هم ساعتِ ۸ میره سر کار. تا دیروز که هنوز تشکم رو نبرده بودیم تو انباری میرفتم خونم یکم میخوابیدم. مثل آدمهای الکلی کتم رو مینداختم روم و بیهوش! امروز اما نمیشه. تا ظهر باید دنبال کارها باشم. بعدش اگه بشه برم خونه نیوشا بیفتم. نیوشا خودش نیست، مامانش هست و مادر بزرگش. مامانش همیشه به من میگه تو مثل نیوشا هستی هروقت خواستی بیا. حتا کیلید هم بهم داده. ولی من زیاد روم نمیشه برم. امروز ولی از اونجایی که از صبح سر دردم شاید برم. تا ساعتِ ۱۰ شب کافه موندن سخته! مخصوصا اگه کاری هم نداشته باشم.
صبحها معمولا سر حال و پر انرژی هستم و به خودم میگم همه چی درست میشه و کار هم پیدا میشه و از این چیزا. شبها اما انقدر خسته م و همه جام درد میگیره که از دنیا بیزار میشم. وقت خواب به خونه و کار پیدا کردن تو پاریس فکر میکنم، به اینکه دوباره باید پا شم بیام اینجا وسایلم رو ببرم، به اینکه پولم اگه تموم بشه دیگه نمیخوام از مامان پول بگیرم و اینا فکر میکنم! خلاصه دلم میخواد یه شب به کارهای فردام فکر نکنم، خوابای عجیب غریب نبینم، به هیچی فکر نکنم اصلا، فرداش هم هیچ کاری نکنم...بی صبرانه منتظرم که این روزا تموم بشه!
|
Comments:
Post a Comment
|