نقطه سر خط



2012-09-23


امروز یک شنبه ‌ست. مثل جمعه‌های ایران می‌‌مونه برام، دلم می‌خواد بیشتر تو خونه بمونم و به کارام برسم. تو آشپزخونه نشسته بودم پای کامپیوتر، پیژامه به تن، چشم‌های پوف کرده و موهای ژولیده. میز صبحانه رو هنوز جمع نکرده بودم، واسه خودم رو اینترنت دنبال خونه می‌گشتم و‌ای میل هام رو چک می‌‌کردم و وسطش هم چند تا وبلاگ می‌‌خوندم. مامان پیغام داد. تازگی رو وایبر بهم پیغام پَسقام می‌‌دیم خیلی‌. حال و احوال کرد و پرسید کارام چطور پیش میره. بعد بهم گفت فلانی‌ ایرانِ و شنیدم اونجا تو کافه کار می‌‌کنه و فلان قدر پول می‌‌گیره. بنده خیلی‌ زود ناراحت و عصبانی‌ می‌‌شم و کاش مرد قد بلند اینجا بود و می‌‌تونستم باهاش حرف بزنم! به مامان گفتم من فعلا دنبال خونه باید باشم بعد کار. اونم مثل همیشه گفت باشه ولی‌ به نظر من.....این ''ولی‌ به نظر من'' بیشتر شبیه این می‌مونه که همین کاری که من میگم رو بکن . می‌دونم مامان نگرانِ و قصد کمک داره، منم هستم ولی‌ اینکه تو این موقعیت من رو مقایسه می‌‌کنه با یک نفری که اصلا در یک کشور دیگه و با یک شرایط متفاوتی داره زندگی‌ میکنه، من رو مضطرب می‌‌کنه. به نظر خودش این مقایسه نیست ولی‌ به نظر من هست. این رو می‌‌دونم که تو این سنّ هنوز از مامان پول گرفتن و کار نکردن خیلی‌ بده و اصلا حس خوبی‌ به این قضیه ندارم و کاش این خونه زودتر پیدا بشه و ذهنم کمی‌ آرومتر ...

  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed