نقطه سر خط |
2012-10-10 چند روز پیش با نیوشا بر گشتیم استراسبورگ. من باید یک سری از لباس هام رو بر میداشتم و چند جا کار داشتم. شبی که رسیدیم مامان نیوشا اومد دنبالمون. وقتی نیوشا و مامانش پریدن بغل هم، یاد خودم و مامان افتادم که هروقت میاد فرودگاه، همونطوری خودمون رو پرت میکنیم تو بغل هم و تمام راه تا خونه برای هم چیز تعریف میکنیم و من کیف میکنم.
وقتی رسیدیم خونه یک شام خوش مزه خوردیم و تا دیر وقت نشستیم و گپ زدیم. باز هم مثل من و مامان. بعد از این چند وقت که همش درگیر خونه پیدا کردن و کار پیدا کردن بودم خیلی این چند روز بهم چسبید. مامان نیوشا هر شب غذاهای خوش مزه درست کرد و کلی بهمون رسید و ازمون پذیرایی کرد.
با اینکه خیلی همه چیز خوب بود ولی شبها رو خیلی بد خوابیدم، شاید یک جایی در نا خود آگاهم به خونه و پول در آوردن فکر میکرده. خوابهای عجیبی دیدم، یک ترکیبی از همه کس و همه چیز، از مامان، امان و بابا، از کار و از خونه، و از خونه ی آقا جون... یکی از این شبها خواب دیدم مامان و بابا تازه از هم جدا شدن و هیچ کس سر پرستی من و امان رو قبول نکرده و امان با من زندگی میکرد. صبح کلی به خودم خندیدم و فکر کردم شاید دارم خل میشم.
امشب دارم بر میگردم. حالم؟ یک جوریِ نمیدونم چرا. شایدم به خاطر هوای گرفته و بارونی باشه. جا به جا شدن رو زیاد دوست ندارم حتا اگر فقط دو ساعت قرار باشه تو قطار بشینم. دوست داشتم چند روز دیگه هم میموندم ولی خیلی کار دارم، نمیشه.
دیگه اینکه یک کتاب جدیدی رو شروع کردم که خیلی هیجان انگیز هست و وقتی میخونم میرم در یک دنیای دیگه، اسمش هست Fifty Shades of Grey. فکر کنم تو قطار مشغول باشم حسابی..
|
Comments:
Post a Comment
|