نقطه سر خط |
2012-10-12
امروز به طرز عجیبی حالم یک جوری بود. صبح که از خواب بلند شدم طبق معمول هر روز، همزمان با صبحانه آگهیهای اجاره رو نگاه کردم. شروع کردم دونه دونه زنگ زدن، و برای هر کدوم شرایطمون رو توضیح دادن، اینکه ما دو نفر هستیم، یکیمون کار میکنه، یکیمون ۱ ماه دیگه شروع به کار میکنه، اینکه بودجمون چقدر هست و.... شاید حدود بیست تا آگهی بود و هیچ کدوم قبول نکردن که خونه رو به دو تا دختر بدن. ظاهراً هم خونه شدن فکر زیاد خوبی نیست. هم خونه نشدن هم مساوی هست با یک اتاق پانزده متری اجاره کردن و کلی بابتش پول دادن. گیج شدم و خسته، خسته از نظر ذهنی نه جسمی. از اون موقع که از ایران بر گشتم مدام در گیرِ چیزی بودم. البته آماده ی یک همچین وضعیتی بودم تقریبا.
از چند روز قبل یک وقت ویزیت داشتم برای خونه. تند تند کارام رو کردم، رفتم سر کوچه مدارکمون رو فتو کپی کردم و رفتم به طرف آدرسی که قرار داشتم. توی مترو کتابم رو خوندم. حدود نیم ساعت تو راه بودم. وقتی رسیدم جلوی در خونه ساعت دقیقا چهار بود. کسی اما جلوی در نبود. یک ربع صبر کردم، باز هم کسی نیامد. از توی دفترچه م شمارهٔ صاحب خانه رو گرفتم. جواب داد. گفتم من فلانی هستم قرار داشتیم ساعت چهار، شروع کرد به معذرت خواهی و گفت که مشکلی پیش اومده براش و قرار رو موکول کرد به فردا. عصبانی شدم ولی کاری هم نمیتونستم بکنم، عصبانی حرف نزدم باهاش، قرارِ فردا رو قبول کردم و راه افتادم به طرف خونه. در راه برگشت غرق در افکارم بودم، به این فکر کردم که چقدر وقتی آدم تو کشورش نیست میتونه بد بخت باشه. نمیخوام بگم من هستم، که نیستم، خیلی هم خوشبختم. یاد حرف بابا افتادم که گفت بابا تو خودت خونه داری اینجا، خانواده داری، یک بابا داری که دوستت داره و میمیره برات. بعد یکهو دلم تنگ شد براش. مجسمش کردم که نشسته سرِ جای همیشگیش. روی چهار پایه پشت کانتر آشپزخانه. یک لیوان عرق کنارش، سیگار بهمن، عینکش رو نوک دماغش، سرش پایین از بالای عینکش صفحهٔ لپ تاپش رو نگاه میکنه. قبل از اینکه بخوام باز احساساتی بشم و دلم براش بسوزه یادِ حرف مرد قد بلند افتادم، یاد قراری که گذاشتیم. قراری که میگفت من این یک سال رو فقط به خودم فکر کنم، امان، بابا و مامان رو یک مقدار کم رنگ تر بکنم.
از این افکار اومدم بیرون و دیدم که ایستگاهم رو از دست دادم و انگار که برای چند دقیقه اصلا حضور نداشتم. وقتی بالاخره رسیدم خونه، کلافه بودم. حوصله ی حرف زدن هم نداشتم. برای اینکه مودم عوض بشه شروع کردم به آشپزی. انقدر از این کار لذت میبرم و انقدر برایم مهم نیست که دو ساعت در آشپزخانه وقتم رو صرف آشپزی بکنم ، که دیگه به چیزی فکر نکردم و حالم کمی بهتر شد. برای خودم میز چیدم و شراب باز کردم. شامم رو خیلی دوست داشتم، به نظرم واقعا خوش مزه بود. و بله! از خودم تعریف هم میکنم، چون تعریف داشت. لذت بردم از غذام!
تصمیم دارم به مرد قد بلند ای میل بزنم. اما آماده نیستم، یعنی باید ببینم چیزهایی که توی ذهنم هست رو چه جوری باید بگم. دونه دونه. از کارهایی که کردم، از کارهایی که مونده، از فکرهایی که میکنم، از تصمیمهایی که دارم، از چیزی که میترسم، از اتفاقی که خوش حالم کرد و از شخصی که نیست ولی هست...
|
Comments:
Post a Comment
|