نقطه سر خط



2012-11-22




الان که می‌‌نویسم خستگی‌ دارم می‌‌میرم ولی‌ انقدر هنوز خوشحال هستم که زیاد برام مهم نیست. آخه روز پنجم کارم بود امروز. محیط کارم و آدم‌هایش رو دوست دارم، خیلی‌ زیاد. محلش در حومه پاریس هست و راهش چهل دقیقه است. صبح‌ها ساعت ۷ بیدار می‌شیم، ۸ از خونه می‌‌ریم بیرون و یک ربع به ۹ اونجا هستیم. روز اول اصلا اونجوری نبود که تصورش رو می‌‌کردم. شب قبلش خیلی‌ می‌‌ترسیدم. قاعدتاً آدم همیشه از چیزی که به درستی‌ ندونه چیه و چه شکلی‌ خواهد بود می‌ترسه. کلی‌ با خودم قبل از خواب حرف زدم که ترس رو بگذارم کنار و قوی باشم و خلاصه نقش مامان رو برای خودم بازی کردم. صبح یک حالی‌ بودم بین خوشحالی و نگرانی. ایوا هر چند دقیقه یک بار از من می‌پرسید حالم خوبه یا نه. وقتی‌ رسیدیم ایوا من رو به همه معرفی‌ کرد. از اینکه ایوا هم هست خوشحالم. کلا هفت نفر هستیم و دو تا رئیس داریم. هفت نفرمون همه هم سنّ و سالیم، دو تا پسر ژاپنی، یک دختر پرتغالی، دو تا دختر فرانسوی و من و ایوا. همه خیلی‌ مهربون و بگو بخندی هستند و خیلی‌ خوب استقبال کردند. همه اینها به کنار من از همه بیشتر عاشق جایی‌ که هستیم شدم. این شرکت تازه اسباب کشی‌ کرده و یک شعبه جدید زده، در یک قصر قدیمی‌ قرن ۱۹ که یک روزی روزگاری مال ژوزفین بیکر بوده. دور و برش پر از درختِ . مخصوصاً الان خیلی‌ زیباست. از در توی خیابون تا ورودی اصلی‌، تمام راه پر از برگ شده، زرد و نارنجی و قرمز. توی خود این به اصطلاح قصر، مثل موزه می‌‌مونه برای من انقدر که قشنگه. سقف‌های بلند گچ کاری شده، پنجره‌های بلند با همون دستگیره‌ها و دکور قدیمی‌، یک شومینه ی بزرگ و یک آینه بزرگتر که اون بالای بالاش، یک فرشته نشسته. وقتی‌ اونجا هستم احساس می‌‌کنم در یک زمان دیگه دارم زندگی‌ می‌‌کنم. امروز صبح زودتر از همه رسیدیم، رفتم طبقه‌های بالا رو دیدم. هر طبقه ۵ تا اتاق داشت و هر اتاق یک حمام و دستشویی‌ داشت که فکر می‌‌کنم بدون اقرار به اندازهٔ خونه الان ما بزرگ بود. فکر کردم چقدر هیجان انگیز و جالب بوده برای کسی‌ که اینجا زندگی‌ می‌‌کرده و حتما یک لشگر خدمتکار داشته. خلاصه همش کلی‌ می‌‌رم تو رویا!
دیگه اینکه سر شارم از ذوق و خوشی‌ و احساس می‌‌کنم که هر روز دارم کلی‌ چیز‌های جدید یاد می‌‌گیرم و هر روز اعتماد به نفسم بیشتر میشه. و اینکه اینطور به نظر میاد که هر چی‌ از خدا خواسته بودم بهم داده! دمش گرم...


2012-11-14



امروز وقتی‌ رسیدم خونه یک لحظه انگار که مغزم قفل شد. یک دفعه انگار که اینجا نبودم. دراز شدم روی کاناپه، توی ذهنم مرور کردم.  تمام ماجراهایی که این چند وقت برایم پیش اومد. اینکه بالاخره بعد از دو ماه خونه پیدا کردیم، خونه‌ای که در بهترین جای این شهر قرار گرفته، از اون خونه‌ها که وقتی‌ راه میری پارکت کفش قیژ قیژ صدا میکنه. پنجره هاش کر کره ی چوبی داره، یک شومینه خیلی‌ زیبا تو سالن هست، بالای اون یک آینه ی بزرگ با قاب طلایی‌ِ یک کم رنگ و رو رفته، گذاشتن. دست گیره ی درها هم طلایی‌ِ و قدیمی‌. باید فشار داد تا بسته بشه. پنجره ی آشپزخانه مان رو به یک حیاط کوچک باز میشه. کف حیاط ترکیبی‌ هست از دو رنگ سنگفرش، زرشکی و طوسی. ساختمان‌های دور حیاط سبک عثمانی قرن نوزدهم هستند. هر چی‌ بیشتر نگاه می‌‌کنم میبینم که چقدر همه چیز به هم میاد. خلاصه ی کلام اینکه از روز اولی‌ که اومدم توی این خونه عاشقش شدم.
ضمناً در طی‌ اسباب کشیمون بیشتر از ایوا خوشم اومد. فهمیدم که خیلی‌ شبیه هستیم. با تمام خستگی‌ وقتی‌ از سر کار می‌رسید خونه شروع میکرد جم و جور کردن و تمیز کردن. یک شبی‌ تو این شب‌ها تا ساعت ۵ صبح کارتون باز کردیم. وقتی‌ تمام شد از همه جا عکس گرفتم و برای مامان فرستادم. فکر می‌‌کنم مامان همان قدر خوش حال شد که من شدم و طبیعتاً قبلش هم به اندازهٔ من نگران بود و ناراحت!
یک چیز دیگر اینکه تا همین امروز فقط به این امر آگاه بودم که قرار است تا چند وقت دیگر شروع به کار کنم. کی‌ و با چقدر حقوقش معلوم نبود. امروز اما در نا باوریِ محض، قرار داد امضا شد و قرار شد من از پس فردا به مدت ۶ ماه و با ۴۵ ساعت در هفته و با حقوق خوب مشغول به کار شوم. خودم از خوش حالی‌ یک حالی‌ بودم که توصیفش بسیار سخته! مامان در جریان بود ولی‌ خیالش هنوز راحت نبود. هر روز به من می‌‌گفت هروقت قرارداد امضا شد به همه بگو، بگذار خیالمون راحت باشه. وقتی‌ بهش زنگ زدم خبر رو بدم حالت عادی داشتم. خبر رو که دادم، وقتی‌ صدای مامان رو شنیدم که داره خوش حالی‌ می‌‌کنه احساس کردم نوک دماغم داره می‌سوزه، بعد شروع کردم تار دیدن. برای اولین بار در زندگیم بود که از خوش حالی‌ داشتم گریه می‌‌کردم. و این خوش حالی‌ به خاطرِ خوش حالی‌ و ذوقِ مامان بود. حتا وقت‌هایی‌ که به ایران میرم و مامان رو تو فرود گاه میبینم،  گریم نگرفته بود. شاید چون این چیزی بود که سالها می‌‌خواستم. اینکه احساس کنم دارم تمام زحمت‌های مامان رو جبران می‌‌کنم. این حسّ که مامان الان از همیشه از من راضی‌ تره و از همیشه بیشتر به من افتخار میکنه. الان که می‌‌نویسمش همون حسّ رو دارم انگار. صرفاً به خاطر ذوق زیادِ .
در آخر به گمانم این همه سختی‌ها نتیجه ی مثبت داد...


2012-11-04


از خواب پاشدم. رفتم توی آشپز خانه، آب گذاشتم جوش بیاد. میز صبحانه را چیده بودم. نشستم جلوی کامپیوترم. فیس بوک را که باز کردم، دیدم پیغام دارم. بالاخره نوشته بود، خبر داده بود از خودش، کوتاه و مختصر. انگار که می‌دونست همین برای من کافی‌ است، همین خوش حالم می‌‌کند، که کرد. 
 اعتقاد دارم که خوش حال بودن به دلیل خاصی‌ نیاز ندارد. باید در خود آدم باشد، در وجودش، در خونش، در جونش، در زندگیش. خودم شخصا جز این دسته نیستم. ولی‌ امروز واقعا از ته دل خوش حال بودم. از صورتم معلوم بود چقدر خوشم. 
 بعد از ظهر با ایوا بیرون رفتم. وقتی‌ برگشتم آهنگ گذاشتم و تنهایی‌ رقصیدم، با موزیک آهنگ خوندم و همزمان آشپزی هم کردم. برای خودم فل فل دلمه‌ای درست کردم، شراب خوردم، سریال دیدم، خوش حالی‌ کردم...


2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed