نقطه سر خط



2012-11-14



امروز وقتی‌ رسیدم خونه یک لحظه انگار که مغزم قفل شد. یک دفعه انگار که اینجا نبودم. دراز شدم روی کاناپه، توی ذهنم مرور کردم.  تمام ماجراهایی که این چند وقت برایم پیش اومد. اینکه بالاخره بعد از دو ماه خونه پیدا کردیم، خونه‌ای که در بهترین جای این شهر قرار گرفته، از اون خونه‌ها که وقتی‌ راه میری پارکت کفش قیژ قیژ صدا میکنه. پنجره هاش کر کره ی چوبی داره، یک شومینه خیلی‌ زیبا تو سالن هست، بالای اون یک آینه ی بزرگ با قاب طلایی‌ِ یک کم رنگ و رو رفته، گذاشتن. دست گیره ی درها هم طلایی‌ِ و قدیمی‌. باید فشار داد تا بسته بشه. پنجره ی آشپزخانه مان رو به یک حیاط کوچک باز میشه. کف حیاط ترکیبی‌ هست از دو رنگ سنگفرش، زرشکی و طوسی. ساختمان‌های دور حیاط سبک عثمانی قرن نوزدهم هستند. هر چی‌ بیشتر نگاه می‌‌کنم میبینم که چقدر همه چیز به هم میاد. خلاصه ی کلام اینکه از روز اولی‌ که اومدم توی این خونه عاشقش شدم.
ضمناً در طی‌ اسباب کشیمون بیشتر از ایوا خوشم اومد. فهمیدم که خیلی‌ شبیه هستیم. با تمام خستگی‌ وقتی‌ از سر کار می‌رسید خونه شروع میکرد جم و جور کردن و تمیز کردن. یک شبی‌ تو این شب‌ها تا ساعت ۵ صبح کارتون باز کردیم. وقتی‌ تمام شد از همه جا عکس گرفتم و برای مامان فرستادم. فکر می‌‌کنم مامان همان قدر خوش حال شد که من شدم و طبیعتاً قبلش هم به اندازهٔ من نگران بود و ناراحت!
یک چیز دیگر اینکه تا همین امروز فقط به این امر آگاه بودم که قرار است تا چند وقت دیگر شروع به کار کنم. کی‌ و با چقدر حقوقش معلوم نبود. امروز اما در نا باوریِ محض، قرار داد امضا شد و قرار شد من از پس فردا به مدت ۶ ماه و با ۴۵ ساعت در هفته و با حقوق خوب مشغول به کار شوم. خودم از خوش حالی‌ یک حالی‌ بودم که توصیفش بسیار سخته! مامان در جریان بود ولی‌ خیالش هنوز راحت نبود. هر روز به من می‌‌گفت هروقت قرارداد امضا شد به همه بگو، بگذار خیالمون راحت باشه. وقتی‌ بهش زنگ زدم خبر رو بدم حالت عادی داشتم. خبر رو که دادم، وقتی‌ صدای مامان رو شنیدم که داره خوش حالی‌ می‌‌کنه احساس کردم نوک دماغم داره می‌سوزه، بعد شروع کردم تار دیدن. برای اولین بار در زندگیم بود که از خوش حالی‌ داشتم گریه می‌‌کردم. و این خوش حالی‌ به خاطرِ خوش حالی‌ و ذوقِ مامان بود. حتا وقت‌هایی‌ که به ایران میرم و مامان رو تو فرود گاه میبینم،  گریم نگرفته بود. شاید چون این چیزی بود که سالها می‌‌خواستم. اینکه احساس کنم دارم تمام زحمت‌های مامان رو جبران می‌‌کنم. این حسّ که مامان الان از همیشه از من راضی‌ تره و از همیشه بیشتر به من افتخار میکنه. الان که می‌‌نویسمش همون حسّ رو دارم انگار. صرفاً به خاطر ذوق زیادِ .
در آخر به گمانم این همه سختی‌ها نتیجه ی مثبت داد...

  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed