نقطه سر خط |
2013-02-03 بالا پایین اینجا و آنجا... حرف زیاد دارم، خیلی هم زیاد. یعنی چند روزی هست که میخواهم بنویسم بعد یک چیزی میشود یا انقدر خسته و له هستم که نمیشود. خلاصه الان که میشود میخواهم بنویسم. اول اینکه خیلی آدم فعال و اکتیوی شدم. یعنی یک جوری که خودم هم باور ندارم. شبها زودتر از ساعتِ ۸ به خانه بر نمیگردم. بعد یک چند وقتی هم هست که یک کار دیگر هم پیدا کردم چون این پولی که میگیرم اصلا و ابداً کافی نیست. کار دیگری که گرفتم هیچ ربطی به رشتهٔ مبارکم ندارد. ۲ روز در هفته میروم بچه نگه میدارم. اولش میگفتم وااا چه حرفا، یعنی من بعد از این همه سال درس برم بچه مردم را نگه دارم. بعد دیدم چارهای نیست، اصلا خیلی هم خوب هست چون من عاشق بچهها هستم. بعد هم فکر کردم بعد از یک محیط کاریِ خیلی استرس آور و شلوغ چند ساعت در دنیای بچهها بودن برایم بد نیست. واقعا هم بد نبود. بچههای خوبی هستند، من را هم خیلی دوست دارند. وقتی از مدرسه بیرون میآیند و من را میبینند میپرند توی بغلم و شروع میکنند روزشون را تعریف کردن. بعد که میرسیم خانه باهم نقاشی میکنیم و کتاب میخوانیم و از این کارها. برایم نقاشی میکشند و میگویند رسیدی خانه بزن روی یخچال ت. یخچالم پر است از نقاشی هایشان. دیگر اینکه ورزش هم میکنم، روزی یک ساعت. حال و هوایم را به شدت عوض میکند و نسبت به خودم احساس بهتری دارم. خیلی خوب هست. اینها به کنار به گمانم فردا روز آخر کارم باشد. میخواهم به رئیسم بگویم که پول بیشتری بدهد چون من دیگر خودم هستم و خودم، بعد احتمالا قبول نمیکند و من میگویم من دیگر نمیآیم. بالا رفتم، پایین آمدم، دیدم هر کار دیگری بکنم دو برابر اینجا پول میگیرم. اصلا شاید هم مجبور شوم برگردم ایران یعنی صحبتش هم شد. من که همیشه آرزویم بود برگردم، الان احساس میکنم اونطوری که باید اینجا موفق نبودم. غیر از اینکه درسم را خواندم و فوق لیسانس م را گرفتم. ولی کار نکردم. یعنی کردم ولی فقط چند ماه. میدانم که همیشه واقعیت از ایدهآلی که آدم در ذهنش هست زمین تا آسمون فرق دارد ولی باز هم دوست داشتم بیشتر از اینها میتوانستم کار کنم. برای همین در حال حاضر گیج میزنم. برگشتن به ایران بعد از ۸ سال یعنی شروع دوباره یک زندگی جدید که کاملا با زندگی الانم متفاوت خواهد بود. خیلی بهش فکر میکنم چون هیچ وقت به ایران برگشتن را انقدر نزدیک نمیدیدم. همیشه فکر میکردم یک روزی حتما بر میگردم ولی نمیدانستم وقتی آن روز واقعا برسد چقدر سخت میشود. مامان میگوید همه اینها شاید خوب باشد. راست میگوید، میدانم که جنبههای خوبی هم دارد. ولی سخت هست دیگر، به ایوا عادت کردم، دوست ندارم خداحافظی کنیم. دوست ندارم از زندگیم بیرون برود. ایوا همیشه بوده، باید هم بماند. خانه مان را هم خیلی دوست دارم، پاریس را هم همینطور. اصلا یک دفعه انگار همه چیز اینجا را دوست دارم و نمیخواهم از دست بدهم. این خصلت آدمی است دیگر. دوست دارد همه چیز را باهم داشته باشد. از، از دست دادن چیزی که دارد میترسد چون نمیداند آن چیز جدید چه خواهد بود. و اینکه امروز که وب لاگ شخصی را میخواندم دلم بیشتر گرفت وقتی به آنجا رسیدم که صحبت سفر و خداحافظی و رفتن و اینها بود. انگشت گذاشت روی نقطه ضعفم انگار. امان از این زندگی و این بالا و پایینها و این خداحافظی ها. |
Comments:
Post a Comment
|