نقطه سر خط



2013-02-14



ناراحتی‌ از دست دادن کارم هم هست هست و هم نیست. گاهی یادم می‌‌افتد ناراحت می‌‌شوم، گاهی به کل فراموشش می‌‌کنم. چند روز پیش یک خانواده دیگر پیدا شد که دنبال کسی‌ بودند برای بچه‌هایشان ،۳ روز در هفته. قبول کردم و دوشنبه اولین روزم بود. این دفعه دو تا پسر هستند، بسیار بسیار بی‌ ادب و شیطون و بسیار از هم تنفر دارند. احساس می‌‌کنم اگر من نباشم تا جدایشان کنم قادرند همدیگر را بکشند.

امروز بار دومم هست. چهارشنبه‌ها سخت تر هست، از ۸ِ صبح تا ۷ شب باید اینجا باشم. برنامه روزشان پر هست از کلاس‌های مختلف. پسر کوچکترِ کمی‌ مشکل هست باهاش کنار آمدن. یکی‌ دو دفعه سرش داد زدم ولی‌ اصلا نترسید. امروز هم داشت می‌‌رفت زیر ماشین. یعنی‌ نزدیک بود. یک جای بدی شروع کرد به دویدن، من هم به دنبالش دویدم، به خیابان نزدیک می‌‌شد و می‌‌خندید. فکر می‌‌کرد دارم بازی می‌‌کنم. قلب من داشت از دهانم می‌‌آمد بیرون از ترس و از آنچه که مجسم می‌‌کردم. خیلی‌ تند می‌‌دوید.یک ذره مانده بود به خیابان خودم را تقریبا پرت کردم طرفش، کلاه کتش را گرفتم و کشیدمش عقب. خیلی‌ سخت و واقعی‌ و از ته دل دعوایش کردم و سعی‌ کردم توضیح بدهم اگر من نگرفته بودمش چه می‌‌شد. خودم می‌‌خواستم بشینم آن وسط و گریه کنم از دستش. ولی‌ به خیر گذشت و پسرک کمی‌ ترسید این بار.

الان نشستم بیرون یک کافه در هوای ۰ درجه و قهوه می‌‌خورم و طراحی می‌‌کنم. دستهایم را حس نمی‌‌کنم انقدر که هوا سرد شده ولی‌ الان که وقت آزاد دارم دوست دارم کمی‌ طراحی کنم از خیابان و خانه‌ها و هر چه که می‌‌بینم. سه ربع دیگر هم کلاس موسیقی‌ پسر کوچک تمام می‌‌شود.

اگر مجبور نبودم این کار را قبول نمی‌‌کردم حتا می‌‌خواستم قبول نکنم بعد از روز اول ولی‌ بعد فکر کردم یک مدت کوتاهی‌ هست دیگر، اشکال ندارد. آدم بعضی‌ وقت‌ها باید کارهایی‌ بکند که دوست ندارد. به گمانم همه یک جای زندگی‌‌شان کارهایی بر خلاف میلشان کردند.

  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed