نقطه سر خط |
2013-02-05
دیروز از صبح که رفتم سر کار میخواستم با رئیسم حرف بزنم، اما سرش شلوغ بود. اصلا کارم نمیآمد ، حواسم آنجا نبود. به فکر این بودم که کجاها بروم دنبال کار، چطور میشود زندگیم از فردا بدون کار. بی کاری واقعا که بد است. خدا هیچ کس را از کار بیکار نکند واقعا!
بالاخره سرش خلوت شد، آمد گفت بیا توی اتاقم. خودم را آماده کرده بودم جواب منفی بشنوم که شنیدم. سعی کردم اصلا به روی خودم نیاورم که ناراحت شدم، با خنده جوابش را قبول کردم و ازش برای این مدت تشکر کردم. توی دلم ولی ازش احساس تنفر کردم، فکر کردم چقدر سعی نکرد کمی خودش را جای من بگذارد، من را بفهمد، چقدر سریع گفت نه. حتا سعی نکرد راه حلی پیشنهاد کند. تنها چیزی که گفت این بود که امیدوارم زود یک جای دیگر پیدا کنی، گفتم مطمئنم که همینطور هم میشود. آمدم بیرون. وارد اتاق خودمان شدم، چشمهای ایوا فیکس شده بود روی من. پرسید آره یا نه؟ گفتم نه. سکوت کرد. دیگر حرفی نزد. چند دقیقه سخت بود، سعی کردم خودم را کنترل کنم که به هیچ عنوان گریه نکنم و دعا میکردم کسی الان نیاید چیزی بپرسد از من. این جور موقعها کافی است یکی بپرسد حالت خوبه که همان را بزنی زیر گریه. یعنی من این طور هستم. ترجیح میدهم کسی طرفم نیاید.
کمی بعد تر حالم بهتر بود و ثانیه شماری میکردم که ساعت ۶ بشود که بپرم بیرون. اما یادم رفته بود انگار که باید با همکارهایم خداحافظی کنم. چقدر من این کار را بلد نیستم واقعا. یکی از آنهائی که خیلی با هم جور شده بودیم آمد و بلند اعلام کرد که مروارید دیگر از فردا سر کار نمیآید. در اون لحظه فقط میخواستم نباشم! حالم را بدتر کرد. آخر این حرف بود که زد؟ بعد همه یک جوری دلسوزانه به من نگاه کردند و یکی یکی بغلم کردند. و من با هر بغل باید یک فشار محکمی به گلویم میآوردم که بغضِ نترکد یک وقت جلوی آن همه آدم. روی لپهایم احساس میکردم اُتو چسباندند. فکر میکنم قیافه مضحکی داشتم آن لحظه. خلاصه با هر سختی و مشقتی بود با همه خداحافظی کردم و آمدم بیرون. در طول راه یک حالی بودم وصف ناپذیر! در مترو که بودم یاد فیلمهای آمریکایی افتادم، آنجا که وقتی کسی کارش را از دست میدهد کارتن به دست با وسایلش در مترو نشسته. میدانستم برسم خانه میترکد. کار درست را کرده بودم اما و ناراحتی نداشت ولی از آنجایی که همیشه تغییر برایم سخت بوده، زیاد خوب نبودم. یک جوری منطقی فکر کردن برایم غیر ممکن بود، اصلا فکرم نمیآمد.
به خانه که رسیدم کیف، کفش و پالتوم هر کدام به یک طرف پرت شد و خودم روی تخت. بعد که این حالت طوفانیم فرو کش کرد به مامان زنگ زدم و تعریف کردم. مامان گفت خیلی هم خوب شد اصلا. بعد که حرف زدیم بهتر شدم.
شب هم با ایوا و دوستش رفتیم سینما یک کمدی دیدیم، و حال بدم خوب شد.
امروز هم که اصلا افسوس نخوردم چرا بی کارم الان. خیلی هم خوب بود، صبح بیشتر خوابیدم. بعدش هم رفتم کلی جاها سی.وی گذاشتم و گشتم برای خودم.
|
Comments:
Post a Comment
|