نقطه سر خط |
2013-03-03
چند روزی هست که هوا خیلی سرد شده. خانه ی ما که یکی از گرم و نرمترین خانههای پاریس هست هم حتی مثل یخچال شده. جوراب آبیهایم را که مادر داده بود هرشب پایم میکنم. خیلی گرمند. کفش هم دون دون دارد که لیز نخورم. بالاخره یک روزی به دردم خوردند.
چند شب پیشها با اینکه که هوا خیلی سرد بود ولی دلم خواست خانه نمانم. داشتم فوتبال میدیدم. بعد تصمیم گرفتم نیمه ی دوم را برم در یک بار ببینم. شال و کلاه کردم رفتم بیرون. اصلا برایم مهم نبود که تنهایی دارم میرم. یکی از بارهای نزدیک خانهام داشت فوتبال را نشان میداد. رفتم آنجا، یک مشروب ملایم هم سفارش دادم و محو در بازی شدم. بعد از بازی رفتم بیرون نشستم یک سیگار بکشم. رو به رویم برج ایفل را میدیدم که چراغهایش هم روشن بود. ایفل را که میبینم نمیدانم چرا غرق در خوشی میشوم. برای من فقط یک سمبل نیست، واقعاً زیباست. میتوانم ساعتها یک جا بنشینم و نگاهش کنم. همین طور که محو در دیدن ایفل جان بودم دیدم یکی سلام کرد. برگشتم دیدم به به آقای رئیس بانکم هستند. کلی تحویلم گرفت و راجع به فوتبال و اینکه آیا من از بانکشان راضی هستم یا نه حرف زدیم. بعد برگشتیم تو، دیدم چند تا دیگر از کارمندهای بانک هم هستند. با همهشان کلی حرف زدم و شوخی کردیم و خندیدیم. موزیک آنجا هم خیلی خوب بود. خوشم آمد. اصلا آن شب خیلی خوشم بود با خودم.
دیگر اینکه یک آقای ایتالیایی هست همین پایین خانه مان که مغازه دارد. چیزهای هیجان انگیزی هم در مغازهاش دارد. انواع و اقسام روغن زیتونها و پاستاهای ایتالیایی و کلی چیزهای خوش مزه. از صبح باز است تا ساعتِ ۳ و ۴. ظهرها ناهار میدهد و کلی سرش شلوغ میشود. کلا ۳، ۴ نفر آنجا کار میکنند. این آقا دوست جدیدم شده. یک روز در میان تقریبا میرم پایین قهوهام را آنجا میخورم. بعد هر وقت هم کسل هستم کلی شادم میکند. خیلی آدم شوخ و خوش اخلاقیِ . هر دفعه میپرسد با کی قرار داری که انقدر خوشگل کردی، بعد میزند زیر خنده میگوید دارم اذیتت میکنم یا اینکه میگوید آخر دختر به این خوشگلی چطور همیشه تنهاست، پس آن مرد خوش بخت کجاست. امروز بهش گفتم الان چیزهای مهم تری از فکر کردن به یک مرد دارم. گفتم که دنبال کار هستم، که از بچه نگه داشتن نمیشود زندگی کرد. بهم گفت دختری که پیشش کار میکند شاید برود، اگر رفت من را میگیرد. من که از خدامِ که اینجا کار کنم. چه جایی بهتر از بغل خونم پیش یک آدم حسابی. گفت نگران نباشم، بعد آمد جلو، توی چشمهایم نگاه کرد، گفت من در چشمهایت میبینم که تو خیلی پول در میآوری. حالا دیگر کی و چه جوریش را نگفت...
|
Comments:
Post a Comment
|