نقطه سر خط



2013-04-27



از بازگشت به وطن ۲ هفته‌ای می‌‌گذرد. برای نوشتن احتیاج به زمان داشتم. باید کمی‌ می‌‌گذشت تا نوشتنم می‌‌آمد.
بالا و پایین‌ها داشت این سفر... ولی‌ سخت‌ترین‌ها تمام شد. سخت‌ترین قسمت شاید آن صبحی‌ بود که باید با ایوا خداحافظی می‌‌کردم. اصلا صبح روزِ سفر همیشه تلخ است. مثل صبح‌هایی‌ می‌‌ماند که باید بروی مدرسه، هوا تاریک است، سرد است، دلت می‌‌گیرد، اشتها نداری... ایوا مثل همیشه قوی تر از من بود، بغلم کرد ولی‌ فشار نداد، می‌‌دانست اگر فشارم دهد من دیگر ولش نمی‌‌کنم. گفت دلش برایم تنگ می‌‌شود. بعد من نتوانستم جلوی خود را بگیرم. اشکم سرازیر شد. ایوا با بغض گفت ببین اگر گریه کنی‌ من هم گریه م می‌‌گیرد، بس است و بعد رفت سر کار. مامان حواسش به من بود که اگر گریه کردم آنجا باشد. نمی‌‌دانم چه جوری جلوی خودم را هر جور بود گرفتم، از موقعی‌ که ایوا رفت، تا فرودگاه و تا خود ایران. ولی‌ توی دلم یک چیز به هم ریخته ی نا آرامی بود.
یک چیز خیلی‌ عجیب این که وقتی‌ هواپیما داشت فرود می‌‌آمد، وقتی‌ چراغ‌های شهر را از آن بالا دیدم، اصلا و ابدا ذوق نکردم. کاملا خالی‌ بودم از احساس. برایم عجیب بود و هست چون من همیشه با دیدن این صحنه غرق در خوشی‌ می‌‌شدم و همیشه فکر می‌‌کردم هیچ چیز دیگری در دنیا نمی‌‌تواند من را به آن‌ اندازه خوش حال و هیجان زده کند. به خودم گفتم به خاطر دلتنگی‌ و فشار‌های اخیر هست حتما. اما فردا و پس فردا و روز‌های بعد هم همان طور بود. خالی‌ بودم از احساس. نه خوش حال بودم، نه ناراحت، نه ذوق زده. دوست‌هایم می‌‌گویند مثل خمینی شدم، می‌‌گویند او هم وقتی‌ به ایران برگشت هیچ احساسی‌ نداشت.
و اما از حال الانم. یک موقع‌ها خوشم، می‌‌گویم و می‌‌خندم، یک موقع‌ها کلافه هستم. بعد هنوز وقتی‌ با ایوا حرف می‌‌زنم نوک دماغم می‌‌سوزد، بغضم می‌‌گیرد، دلم تنگ می‌‌شود، از آن جورها که دلم می‌‌خواهد واقعا پیشش باشم و باهاش حرف بزنم. خلاصه که بیشتر اوقات دچار کلافه گی‌‌ و بد اخلاقی‌ با مامان می‌‌شوم. دلم می‌‌گیرد نمی‌‌دانم چرا. اینجا زیاد دوستی‌ ندارم که واقعا قابل معاشرت باشد و وقتی‌ مثل الان بی‌ کار هستم مدام فکر می‌‌کنم به اینکه اصلا من کار درستی‌ کردم یا نه. یا مثلا چرا نرفتم جای دیگری را امتحان کنم، نکند پشیمان شوم. آگاهم که بیش از حد فکر می‌کنم و این اصلا درست نیست. دیگر این تصمیم گرفته شده و من الان اینجا هستم. کاری هم نمی‌‌شود کرد. چه خوب که این نیز می‌‌گذرد.


2013-04-05



امروز از صبح مشغول بودم، چند تا خرید مانده بود، بانک باید می‌‌رفتم، یک جای دیگر هم باید یک چیزی را امضا می‌‌کردم، و از همه مهمتر باید چمدان می‌‌بستم. فکر می‌‌کردم زیاد چیزی نخواهم داشت. بعد که شروع کردم به جمع و جور کردن، دیدم نه مثل اینکه خیلی‌ هم چیز دارم. تا ساعت ۴ مشغول بودم. از خستگی‌ و سرگیجه داشتم می‌‌مردم. مامان با ما بیرون بودند. وقتی‌ رسیدند و حجم زیاد چیز‌هایم را دیدند، تصمیم به بازرسی گرفتند. نتیجه اینکه حدود ۳۰ کیلو از بارم کم شد. یک ساعتی‌ با مامان مشغول بودیم و بالاخره تمام زندگی‌ من در چهار چمدان بزرگ و سه چمدان کوچک جا شد. خیلی‌ زیاد شد. نمی‌‌دانم فردا که برسیم چطور این همه چمدان را از پله‌های خانه بالا ببریم.
دیگر اینکه برای روز آخر حالم به نسبت خوب بود. انقدر کار داشتم که وقتی‌ برای ناراحتی‌ نداشتم. یک جایی‌ ولی‌ بغضم ترکید. آن‌ وقتی‌ بود که دیدم نسیم این را روی فیس بوکم گذاشته:
مرواريد جونم دوستيت اين چند سالِ دورى از خونواده و به قولى قربت رو برام راحت تر كرده بود. همه ميگن و خودمم همين نظرو داشتم تا چند سال پيش كه هيچ دوستيى مثل دوستياى دوران دبيرستان نميشه... ولى دوستى من و تو از نظر من چيزى از اون دوستياى ناب و شيرين قديمى كم نداشت... رفتنت از استراسبورگ خيلى برام سخت بود، ولى باز دلم خوش بود كه همين نزديكايى... قابل دسترس... حالا كه ديگه دورتر ميشى به اون روزاىِ خوبى كه با هم داشتيم فكر ميكنم...
مرسى از تمام لحظه ها و روزاىِ شادى كه با هم داشتيم... مرسى از اينكه بودى و زندگيمو رنگى تر كردى... و مرسى از اينكه تا هميشه تو قلبم خواهى بود حتا اگه دور باشى... هميشه همينقدر خوب و شاد بمون...
بهترين سرنوشت و واست آرزو ميكنم كه لايقش هستى مرواريد خوبم... موفق باشى هر جا كه هستى... ولى زود زود بيا دلم تنگ ميشه دوست خوب
این را که خواندم خیلی‌ دلم یک جوری شد. چقدر قشنگ نوشته بود و چقدر به دلم نشست. از دوست خوب جدا شدن چقدر دردناک است واقعا. دوست ندارم شلوغش کنم ولی‌ در اینجا سه چهار تا دوستِ واقعی‌ و واقعا خوب داشتم که بهترین لحظات زندگی‌‌ام را باهاشون گذراندم و الان که جدا می‌‌شویم برایم عجیب است که دیگر نتوانم هر روز آنها را ببینم. می‌‌دانم دوست می‌‌مانیم ولی‌ این را هم می‌‌دانم که رابطه‌ها تغییر می‌‌کنند.
با همه ی دوست‌هایم خداحافظی کردم. با ایوا اما هنوز نه. با ایوا فردا صبح است. قبل از اینکه برود سر کار. سخت‌ترین قسمت است به خدا. ولی‌ این طور است دیگر، کاری هم نمی‌‌شود کرد. چه بخواهم چه نخواهم فردا خواهد رسید و باید این کار را بکنم. چیز پیچیده‌ای نیست اصلا ولی‌ نمی‌‌دانم چرا اینجور هستم...


2013-04-04


دلم لک زده بود برای نوشتن، مگر وقت شد بنویسم؟ الانم که دارم می‌‌نویسم دلم در حالِ ترکیدن است. دیروز مامان رسید. خیلی‌ دلم برایش تنگ شده بود، خیلی‌ ذوق داشتم. اما وقتی‌ رسید یک جوری شدم. از یک طرف خوش حالی‌ بود، از یک طرف می‌‌دانستم که آمده که باهم برگردیم. دیروز که مامان رسید من یک ساعت بعدش باید می‌‌رفتم سر کار. در طول راه یک حالی‌ بودم افتضاح! این بغض بی‌ پدر مگر ول می‌‌کرد. هی‌ می‌‌آمد بالا، هی‌ من قورتش می‌‌دادم، هی‌ آمد و رفت. انقدر جلویش را گرفتم تا بالاخره رویش کم شد. بعد کلا چند روزی هست که اینطوری می‌‌شوم. فکر برگشتن به ایران که یک روز بزرگترین آرزویم بود، الان برایم یک ترس شده و من نمی‌‌دانم چه کنم با این وحشت. از آن مدلی‌‌ها هستم که حالم خیلی‌ خوبه بعد یک دفعه دلم یک جوری می‌‌شه، هری می‌‌ریزه بعد دل پیچه می‌‌گیرم می‌‌پیچم به خودم. یک وقت‌هایی‌ هم می‌‌خواهم گریه کنم بعد به خودم می‌‌گویم بس است دیگر خودت را جمع کن، دنیا که به آخر نرسیده. به مامان نگفتم خیلی‌ ناراحتم، حتما خودش می‌‌داند. اگر هم نداند می‌‌فهمد. فردا باید با دوست‌هایم خدا حافظی کنم. دوست‌هایم که می‌‌گویم ایوا سخت ترینشان هست. چند روز پیش به من گفت وقتی‌ فهمیدم می‌‌خواهی‌ برگردی سر کار بودم، انقدر ناراحت شدم که گریه م گرفت و رفتم بیرون تا کسی‌ نبیند. آخر ایوا اصلا و ابدا اهلِ گریه و ابراز احساسات نیست. در این ۸ سال شاید دو بار فقط چند قطره اشک ریخت. واقعا گریه نمی‌‌کند، اشک نمی‌‌ریزد، دل نمی‌‌بندد، اصلا احساساتی‌ نیست. ولی‌ با من مثلِ اینکه کمی‌ هست. من که شخصاً از فکرِ خداحافظی با ایوا می‌‌خواهم بمیرم. الان که می‌‌نویسم باز بغضم آمد. وقت و بی‌ وقت می‌‌آید. مامان با ما بیرون هستند، ایوا هم ورِ دلِ خودم نشسته و هی‌ می‌‌پرسد چه می‌‌نویسی در این بلاگت، به من هم بگو. من هم نمی‌‌گویم. خلاصه که بد حالی‌ است این رفتن و دل کندن. سخت است دیگر چه کنم، دست خودم نیست. کلی‌ دارم سعی‌ می‌‌کنم اصلا نشان ندهم ناراحتم. پیش دوست‌هایم که فقط گفتم و خندیدم و حرفِ رفتن نزدم. خدا فردا را هم به خیر کند که من زیاد جوِ رفتن نگیرتم...


2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed