نقطه سر خط |
2013-04-04 دلم لک زده بود برای نوشتن، مگر وقت شد بنویسم؟ الانم که دارم مینویسم دلم در حالِ ترکیدن است. دیروز مامان رسید. خیلی دلم برایش تنگ شده بود، خیلی ذوق داشتم. اما وقتی رسید یک جوری شدم. از یک طرف خوش حالی بود، از یک طرف میدانستم که آمده که باهم برگردیم. دیروز که مامان رسید من یک ساعت بعدش باید میرفتم سر کار. در طول راه یک حالی بودم افتضاح! این بغض بی پدر مگر ول میکرد. هی میآمد بالا، هی من قورتش میدادم، هی آمد و رفت. انقدر جلویش را گرفتم تا بالاخره رویش کم شد. بعد کلا چند روزی هست که اینطوری میشوم. فکر برگشتن به ایران که یک روز بزرگترین آرزویم بود، الان برایم یک ترس شده و من نمیدانم چه کنم با این وحشت. از آن مدلیها هستم که حالم خیلی خوبه بعد یک دفعه دلم یک جوری میشه، هری میریزه بعد دل پیچه میگیرم میپیچم به خودم. یک وقتهایی هم میخواهم گریه کنم بعد به خودم میگویم بس است دیگر خودت را جمع کن، دنیا که به آخر نرسیده. به مامان نگفتم خیلی ناراحتم، حتما خودش میداند. اگر هم نداند میفهمد. فردا باید با دوستهایم خدا حافظی کنم. دوستهایم که میگویم ایوا سخت ترینشان هست. چند روز پیش به من گفت وقتی فهمیدم میخواهی برگردی سر کار بودم، انقدر ناراحت شدم که گریه م گرفت و رفتم بیرون تا کسی نبیند. آخر ایوا اصلا و ابدا اهلِ گریه و ابراز احساسات نیست. در این ۸ سال شاید دو بار فقط چند قطره اشک ریخت. واقعا گریه نمیکند، اشک نمیریزد، دل نمیبندد، اصلا احساساتی نیست. ولی با من مثلِ اینکه کمی هست. من که شخصاً از فکرِ خداحافظی با ایوا میخواهم بمیرم. الان که مینویسم باز بغضم آمد. وقت و بی وقت میآید. مامان با ما بیرون هستند، ایوا هم ورِ دلِ خودم نشسته و هی میپرسد چه مینویسی در این بلاگت، به من هم بگو. من هم نمیگویم.
خلاصه که بد حالی است این رفتن و دل کندن. سخت است دیگر چه کنم، دست خودم نیست. کلی دارم سعی میکنم اصلا نشان ندهم ناراحتم. پیش دوستهایم که فقط گفتم و خندیدم و حرفِ رفتن نزدم. خدا فردا را هم به خیر کند که من زیاد جوِ رفتن نگیرتم...
|
Comments:
Post a Comment
|