نقطه سر خط



2013-04-05



امروز از صبح مشغول بودم، چند تا خرید مانده بود، بانک باید می‌‌رفتم، یک جای دیگر هم باید یک چیزی را امضا می‌‌کردم، و از همه مهمتر باید چمدان می‌‌بستم. فکر می‌‌کردم زیاد چیزی نخواهم داشت. بعد که شروع کردم به جمع و جور کردن، دیدم نه مثل اینکه خیلی‌ هم چیز دارم. تا ساعت ۴ مشغول بودم. از خستگی‌ و سرگیجه داشتم می‌‌مردم. مامان با ما بیرون بودند. وقتی‌ رسیدند و حجم زیاد چیز‌هایم را دیدند، تصمیم به بازرسی گرفتند. نتیجه اینکه حدود ۳۰ کیلو از بارم کم شد. یک ساعتی‌ با مامان مشغول بودیم و بالاخره تمام زندگی‌ من در چهار چمدان بزرگ و سه چمدان کوچک جا شد. خیلی‌ زیاد شد. نمی‌‌دانم فردا که برسیم چطور این همه چمدان را از پله‌های خانه بالا ببریم.
دیگر اینکه برای روز آخر حالم به نسبت خوب بود. انقدر کار داشتم که وقتی‌ برای ناراحتی‌ نداشتم. یک جایی‌ ولی‌ بغضم ترکید. آن‌ وقتی‌ بود که دیدم نسیم این را روی فیس بوکم گذاشته:
مرواريد جونم دوستيت اين چند سالِ دورى از خونواده و به قولى قربت رو برام راحت تر كرده بود. همه ميگن و خودمم همين نظرو داشتم تا چند سال پيش كه هيچ دوستيى مثل دوستياى دوران دبيرستان نميشه... ولى دوستى من و تو از نظر من چيزى از اون دوستياى ناب و شيرين قديمى كم نداشت... رفتنت از استراسبورگ خيلى برام سخت بود، ولى باز دلم خوش بود كه همين نزديكايى... قابل دسترس... حالا كه ديگه دورتر ميشى به اون روزاىِ خوبى كه با هم داشتيم فكر ميكنم...
مرسى از تمام لحظه ها و روزاىِ شادى كه با هم داشتيم... مرسى از اينكه بودى و زندگيمو رنگى تر كردى... و مرسى از اينكه تا هميشه تو قلبم خواهى بود حتا اگه دور باشى... هميشه همينقدر خوب و شاد بمون...
بهترين سرنوشت و واست آرزو ميكنم كه لايقش هستى مرواريد خوبم... موفق باشى هر جا كه هستى... ولى زود زود بيا دلم تنگ ميشه دوست خوب
این را که خواندم خیلی‌ دلم یک جوری شد. چقدر قشنگ نوشته بود و چقدر به دلم نشست. از دوست خوب جدا شدن چقدر دردناک است واقعا. دوست ندارم شلوغش کنم ولی‌ در اینجا سه چهار تا دوستِ واقعی‌ و واقعا خوب داشتم که بهترین لحظات زندگی‌‌ام را باهاشون گذراندم و الان که جدا می‌‌شویم برایم عجیب است که دیگر نتوانم هر روز آنها را ببینم. می‌‌دانم دوست می‌‌مانیم ولی‌ این را هم می‌‌دانم که رابطه‌ها تغییر می‌‌کنند.
با همه ی دوست‌هایم خداحافظی کردم. با ایوا اما هنوز نه. با ایوا فردا صبح است. قبل از اینکه برود سر کار. سخت‌ترین قسمت است به خدا. ولی‌ این طور است دیگر، کاری هم نمی‌‌شود کرد. چه بخواهم چه نخواهم فردا خواهد رسید و باید این کار را بکنم. چیز پیچیده‌ای نیست اصلا ولی‌ نمی‌‌دانم چرا اینجور هستم...

  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed