نقطه سر خط |
2013-06-04 در دو ماه اخیر خیلی اتفاقها افتاد. خیلی چیزها عوض شد، از خیلیها دور شدم، به خیلیها نزدیک. ناراحت شدم، خوش حال شدم، به یک سری چیزها رسیدم، از یک سری چیزها دور شدم، دلم گرفت، دلم تنگ شد، بغضم آمد و رفت و... و ؟ همچنان همین احساسات ضدّ و نقیض در من هست.
اوایل خیلی بدتر بودم. اصلا حال خوشی نبود. فکرم همش مشغول بود، بد اخلاق بودم و بی حوصله. بعد کار پیدا کردم. الان نزدیک به ۱ ماه میشود. کار باعث شد سر گرم شوم. ولی هنوز وقتی به ایوا ای میل میزنم یا عکسش را میبینم یا حتا اسمش میآید، بغضم میگیرد. به حدی دلم برایش تنگ میشود که قابل توصیف نیست. انقدر دلم میخواهد برگردم به آن موقع که دانشجو بودیم، چقدر خوب بود. کاش هنوز درس میخواندم.
می دانم مقایسه کار اشتباهی است. معلوم است که زندگی در تهران با زندگی در پاریس خیلی فرق دارد و اگر به آنجا فکر کنم بی شک دیوانه میشوم. راستش زیاد هم فکر نمیکنم. یک لحظههایی یک دفعه به یاد آنجا و زندگی و خانهای که داشتیم میافتم.بعضی وقتها هم خواب میبینم آنجا هستم، دیشب هم خواب ایوا را دیدم. این خوابها خیلی حال آدم را بد میکند. در خواب همه چیز خوب است اما وقتی بیدار میشوی و میبینی آنجا نیستی و همه خواب بوده حالت بد گرفته میشود.
چه کنم دیگر زندگی این گونه است. ناا راضی هم نیستم. نباید هم باشم. برگشت به ایران چیزی بود که ۸ سال انتظارش را کشیدم. اما هنوز هم وقتی مامان از من میپرسد دوست داری برگردی؟ جواب میدهم بله.
به گمانم آدمیزاد هیچ گاه ارضا نمیشود...
|
Comments:
Post a Comment
|