نقطه سر خط |
2012-10-30 دلم تنگ شده بود برای نوشتن، هی میخواستم بنویسم، هی یک چیزی پیش میآمد نمیشد.الان که دارم مینویسم اما دارم کیف میکنم.
الان یک هفته میشه که اومدم یک جای جدید، موقتاً. دو روز دیگه هم باید باز برم همونجایی که بودم. ده روز به نظر چیزی نیست ولی روز اولی که اومدم اینجا داشتم از خوش حالی بال در میآوردم. این ده روز کادوی تولد'' ما'' بود. بهم گفته بود جایی که قرار هست بری، احمقانه کوچیکه، ولی وقتی وارد اینجا شدم برام مثل بهشت بود. بعد از نزدیک دو ماه خونهی این و اون بودن، بالاخره یک جایی اومدم که تونستم لباس هام رو مثل آدم از چمدون در بیارم و بذارم توی کمد. وسایل آرایش و کرم و عطر و خرت و پرتهای اینطوریم رو هم خیلی شیک چیدم توی قفسههای بغل آینه، توی دستشویی. احساس کردم خونه ی خودم هست مثلا. کلی برای'' ما ''دعا کردم، فکر میکنم بهترین کادوی تولدی بود که میتونستم بگیرم. روز اول چه حمامِ به دلی رفتم و چه لمی دادم روی کاناپه. دیگه موذب نبودم که الان فلانی بیاد من باید پاشم یا اینکه الان با این لباس نمیتونم جلوی فلانی راه برم یا منتظر بشم آب گرم بشه تا برم حمام. برای چند روز برای خودم بودم، توی خونه ی خودم. از پس فردا برای ۵ روز باید برگردم جای قبلی و بعدش بالاخره میتونیم بریم خونه ی خودمون. باورم نمیشه هنوز که خونه پیدا کردیم! بعد از دو ماه و نیم در به دری... زندگیم تو این مدت خیلی ریخت به هم. منی که همه چیزم روی برنامه ریزی بود، تبدیل شدم به یک آدمِ کاملا بی برنامه. تا قبل از این من هر روز سر یک ساعتی باید ورزش میکردم، سر یک ساعتی غذا میخوردم، و سالم میخوردم، سر یک ساعتی میخوابیدم... الان که نه ورزش میکنم، نه اون قدر سالم غذا میخورم، خوابم هم که کاملا به هم ریخته. و خیلی خیلی میخورم! در حدی که همهٔ دوستام تعجب کردن و بنده اصلا از این بابت راضی نیستم. احتیاج شدید به ورزش دارم و یک زندگیِ نرمال. |
2012-10-12
امروز به طرز عجیبی حالم یک جوری بود. صبح که از خواب بلند شدم طبق معمول هر روز، همزمان با صبحانه آگهیهای اجاره رو نگاه کردم. شروع کردم دونه دونه زنگ زدن، و برای هر کدوم شرایطمون رو توضیح دادن، اینکه ما دو نفر هستیم، یکیمون کار میکنه، یکیمون ۱ ماه دیگه شروع به کار میکنه، اینکه بودجمون چقدر هست و.... شاید حدود بیست تا آگهی بود و هیچ کدوم قبول نکردن که خونه رو به دو تا دختر بدن. ظاهراً هم خونه شدن فکر زیاد خوبی نیست. هم خونه نشدن هم مساوی هست با یک اتاق پانزده متری اجاره کردن و کلی بابتش پول دادن. گیج شدم و خسته، خسته از نظر ذهنی نه جسمی. از اون موقع که از ایران بر گشتم مدام در گیرِ چیزی بودم. البته آماده ی یک همچین وضعیتی بودم تقریبا.
از چند روز قبل یک وقت ویزیت داشتم برای خونه. تند تند کارام رو کردم، رفتم سر کوچه مدارکمون رو فتو کپی کردم و رفتم به طرف آدرسی که قرار داشتم. توی مترو کتابم رو خوندم. حدود نیم ساعت تو راه بودم. وقتی رسیدم جلوی در خونه ساعت دقیقا چهار بود. کسی اما جلوی در نبود. یک ربع صبر کردم، باز هم کسی نیامد. از توی دفترچه م شمارهٔ صاحب خانه رو گرفتم. جواب داد. گفتم من فلانی هستم قرار داشتیم ساعت چهار، شروع کرد به معذرت خواهی و گفت که مشکلی پیش اومده براش و قرار رو موکول کرد به فردا. عصبانی شدم ولی کاری هم نمیتونستم بکنم، عصبانی حرف نزدم باهاش، قرارِ فردا رو قبول کردم و راه افتادم به طرف خونه. در راه برگشت غرق در افکارم بودم، به این فکر کردم که چقدر وقتی آدم تو کشورش نیست میتونه بد بخت باشه. نمیخوام بگم من هستم، که نیستم، خیلی هم خوشبختم. یاد حرف بابا افتادم که گفت بابا تو خودت خونه داری اینجا، خانواده داری، یک بابا داری که دوستت داره و میمیره برات. بعد یکهو دلم تنگ شد براش. مجسمش کردم که نشسته سرِ جای همیشگیش. روی چهار پایه پشت کانتر آشپزخانه. یک لیوان عرق کنارش، سیگار بهمن، عینکش رو نوک دماغش، سرش پایین از بالای عینکش صفحهٔ لپ تاپش رو نگاه میکنه. قبل از اینکه بخوام باز احساساتی بشم و دلم براش بسوزه یادِ حرف مرد قد بلند افتادم، یاد قراری که گذاشتیم. قراری که میگفت من این یک سال رو فقط به خودم فکر کنم، امان، بابا و مامان رو یک مقدار کم رنگ تر بکنم.
از این افکار اومدم بیرون و دیدم که ایستگاهم رو از دست دادم و انگار که برای چند دقیقه اصلا حضور نداشتم. وقتی بالاخره رسیدم خونه، کلافه بودم. حوصله ی حرف زدن هم نداشتم. برای اینکه مودم عوض بشه شروع کردم به آشپزی. انقدر از این کار لذت میبرم و انقدر برایم مهم نیست که دو ساعت در آشپزخانه وقتم رو صرف آشپزی بکنم ، که دیگه به چیزی فکر نکردم و حالم کمی بهتر شد. برای خودم میز چیدم و شراب باز کردم. شامم رو خیلی دوست داشتم، به نظرم واقعا خوش مزه بود. و بله! از خودم تعریف هم میکنم، چون تعریف داشت. لذت بردم از غذام!
تصمیم دارم به مرد قد بلند ای میل بزنم. اما آماده نیستم، یعنی باید ببینم چیزهایی که توی ذهنم هست رو چه جوری باید بگم. دونه دونه. از کارهایی که کردم، از کارهایی که مونده، از فکرهایی که میکنم، از تصمیمهایی که دارم، از چیزی که میترسم، از اتفاقی که خوش حالم کرد و از شخصی که نیست ولی هست...
|
2012-10-10 چند روز پیش با نیوشا بر گشتیم استراسبورگ. من باید یک سری از لباس هام رو بر میداشتم و چند جا کار داشتم. شبی که رسیدیم مامان نیوشا اومد دنبالمون. وقتی نیوشا و مامانش پریدن بغل هم، یاد خودم و مامان افتادم که هروقت میاد فرودگاه، همونطوری خودمون رو پرت میکنیم تو بغل هم و تمام راه تا خونه برای هم چیز تعریف میکنیم و من کیف میکنم.
وقتی رسیدیم خونه یک شام خوش مزه خوردیم و تا دیر وقت نشستیم و گپ زدیم. باز هم مثل من و مامان. بعد از این چند وقت که همش درگیر خونه پیدا کردن و کار پیدا کردن بودم خیلی این چند روز بهم چسبید. مامان نیوشا هر شب غذاهای خوش مزه درست کرد و کلی بهمون رسید و ازمون پذیرایی کرد.
با اینکه خیلی همه چیز خوب بود ولی شبها رو خیلی بد خوابیدم، شاید یک جایی در نا خود آگاهم به خونه و پول در آوردن فکر میکرده. خوابهای عجیبی دیدم، یک ترکیبی از همه کس و همه چیز، از مامان، امان و بابا، از کار و از خونه، و از خونه ی آقا جون... یکی از این شبها خواب دیدم مامان و بابا تازه از هم جدا شدن و هیچ کس سر پرستی من و امان رو قبول نکرده و امان با من زندگی میکرد. صبح کلی به خودم خندیدم و فکر کردم شاید دارم خل میشم.
امشب دارم بر میگردم. حالم؟ یک جوریِ نمیدونم چرا. شایدم به خاطر هوای گرفته و بارونی باشه. جا به جا شدن رو زیاد دوست ندارم حتا اگر فقط دو ساعت قرار باشه تو قطار بشینم. دوست داشتم چند روز دیگه هم میموندم ولی خیلی کار دارم، نمیشه.
دیگه اینکه یک کتاب جدیدی رو شروع کردم که خیلی هیجان انگیز هست و وقتی میخونم میرم در یک دنیای دیگه، اسمش هست Fifty Shades of Grey. فکر کنم تو قطار مشغول باشم حسابی..
|
2012-10-02 سوپم داره رو گاز قل قل میکنه، بوش در اومده. میخواستم سوپ جو درست کنم ولی هیچ جا جو نداشتن. رشته ریختم به جای جو، با هویج و پیاز و سیبزمینی و مرغ. یه کم دیگه سس سفید هم درست میکنم بهش اضافه میکنم. لیمو ترشها رو هم شستم رو میز آماده ست. گفتم تا غذام آماده میشه بیام بنویسم از چند روزی که گذشت.
مهمترین اتفاق این بود که کار پیدا کردم! کار در همون شرکتی که ایوا کار میکنه و پیش همون کسی که ۲ بار باهاش مصاحبه داشتم و انقدر ای میل زدم و خواهش و تمنّا کردم که بالاخره زنگ زد و گفت میگیرمت! اون روز بهترین روز زندگیم شد. خیلی خوش حال شدم، باورم نمیشد، حسّ خوبی بود خیلی. البته قرار شده از ۲ ماه دیگه شروع کنم چون جای شرکت داره عوض میشه. ولی باز هم خوش حالم. به مامان سریع خبر دادم. قاعدتاً به اندازهٔ من خوش حال شد و حالش خوب. به بابا هم گفتم. نمیدونم اون چقدر واقعا خوش حال شد، فکر میکنم ترجیح میداد من برگردم ایران.
بعد از اینکه داشتم یک کم کیف میکردم از این ماجرا و بیشتر دیگه به فکر خونه پیدا کردن بودم، خبر قیمت ارز رو شنیدم!!! وای وای... تمام روز بحث، بحثِ شیرینِ ارز بود و اینکه حالا ما چی کار کنیم و فکر کردیم واقعا داریم بد بخت میشیم، چه بسا که شدیم...حالا باید به فکر باشم که تو این ۲ ماه یه جوری پول در بیارم و تحمل کنم تا برم سر کار اصلیم. خلاصه که دوباره روز از نو و روزی از نو. از امروز دوباره به دنبال کار موقت هستم.
امروز هم اتفاقا یک مصاحبه ی کاری داشتم، باز هم در یک شرکت معماری. بهشون نگفتم من جای دیگهای کار پیدا کردم. بهم توضیح دادن که کار تو این شرکت خیلی سخت هست چون مسئولیت زیادِ و باید حواسم به همه چی باشه، باید به مشتری زنگ بزنم، به شرکتهای مرتبط، به مهندسِ عمران، خلاصه به همه جا. نامه نوشتن هم خواهم داشت. یه جورایی تو دلم رو خالی کرد، ترسیدم یه کمی. بهم همش تذکر دادن که اصلا کار آسونی نیست و تا حالا چند نفر که اومده بودن برای کار پشیمون شدن. خلاصه قرار شد من تا جمع فکرم رو بکنم ، اونها هم تصمیم بگیرن ببینیم چی میشه. بدم نمیاد امتحان کنم، قانون اینجوریه که قبل از بستن قرار داد ۲ هفته میتونم امتحان کنم. با اینکه خیلی میترسم از شروع به کار کردن، مخصوصا در جایی که حواسم خیلی باید باشه که چی کار میکنم، ولی تصمیم گرفتم بهشون بگم که ۲ هفته میرم امتحانی.
دیگه اینکه یه خورده هم سرما خوردم. چشمم میسوزه، فین فین میکنم، سرفه و اینا. لباسهای گرمم همه استراسبورگِ برای همین فکر کنم سرما خوردم. رفتم دارو خانه قرص گرفتم برای پیش گیری. اصلا حوصله ندارم مریض بشم تو این وضعیت بیفتم خونه!
ببینیم فردا دنیا چی میخواد برامون.
|