نقطه سر خط



2011-08-28


دوستای ایرانم بهم میگن خیلی‌ قوی هستی‌ که رفتی‌ اونجا، و تونستی‌ بمونی و درست رو تموم کنی‌. میگن خیلی‌ خوبه که داری تنها زندگی‌ می‌‌کنی‌، چیز یاد میگیری، بزرگ میشی‌، پخته میشی‌... نمی‌دونم اما که واقعا قوی هستم یا نه. اگه هستم پس چرا انقدر دلم تنگ می‌‌شه؟ چرا عادت نمی‌‌کنم به اینجا موندن؟ چرا به اندازه‌ کافی‌ از چیزهایی‌ که دارم خوش حال نیستم؟

اینجا بودن خوبه اما سخته. بعضی‌ وقتا دلم می‌‌خواد یهو همه چیز رو ول کنم و برگردم. اما افسوس که دست خودم نیست! از ۷ خانِ رستم رد شدنه این کار. مامان و ۳ تا خاله‌ها یک طرف، مانی جون طرفِ دیگر...


2011-08-27


از روزی که بر گشتم فرصت انجام هیچ کاری رو نداشتم. روزی که رسیدم که مثل همه ی روزِ اول ها، گیج بودم و دل گرفته. همه چیز و همه کس به نظرم کسل کننده بودن. هنوز تو حال و هوای ایران بودم. با مامان طبق معمول با گریه حرف زدم. چند ساعت بعد برای اولین بار مامان زنگ زد و گریه کرد و گفت که دلِ اون هم گرفته.... احساس روز اول، عجیب و بدِ !

از فردای روزی که رسیدم مسئولِ کافه شدم. چون مازیار می‌خواست بره تعطیلات. باید از صبح می‌‌رفتم تا غروب و این باعث شد که دیگه هیچ وقتی‌ برای گریه کردن نداشته باشم. دیدن مشتری‌های همیشگی‌ و حرف زدن باهاشون برام خوب بود.

شبها که میام خونه انقدر خستم و انقدر پاهام درد می‌‌کنن که دیگه هیچ کاری نمی‌‌تونم بکنم و فقط باید شیرجه برم تو تخت!

از اینکه کار می‌‌کنم خوش حالم ولی‌ باید اعتراف کنم که این هر روز کار کردنش خیلی‌ سخته!


2011-08-21


امروز رفته بودم خداحافظی. خداحافظی از مادر همیشه برام سخت بوده، چون هر دفعه فکر می‌‌کنم که شاید این آخرین باری باشه که می‌‌بینمشون. امروز به خودم قول دادم که جلوی بقیه گریه نکنم و چقدر کار سختی بود. اولش که رسیدیم جو خیلی‌ دلگیر بود، ولی‌ وقتی‌ رفتیم پایین خونه ی خاله شهلا اینا بهتر شد. بعد از شام رفتیم بالا و من کنار مادر نشستم. دوست داشتم بغلشون کنم و دستشون رو بگیرم، ولی‌ نکردم.

موقع رفتن بغضم گرفت، نفسِ عمیق کشیدم تا از بین بره. مادر ۲ بار من رو از زیر قرآن رد کردن، بهشون گفتم که خیلی‌ زود دوباره برمی‌گردم.

تو راه برگشت، همش بغضم می‌‌گرفت و دیگه گلوم از فشارش درد گرفته بود. سعی‌ می‌‌کردم خودم رو کنترل کنم، ولی‌ به یه جایی‌ رسیدم که دیگه ولش کردم. من رانندگی می‌‌کردم و گریم بی‌ صدا بود. فکر می‌‌کنم مامان اصلا نفهمید. من و مامان تا لواسون حتا ۱ کلمه هم حرف نزدیم، شاید اون می‌‌دونست که ناراحتم و فکر می‌‌کرد اگه راجع بهش حرف بزنه اوضاع بد تر میشه.

در طولِ راه به کسی‌ که بیشتر از همه فکر می‌‌کردم امان بود. امان برام سخته.چون اون مثلِ بقیه نمی‌‌تونه درک کنه که من مجبورم برگردم. شاید پیشِ خودش فکر کنه من به اندازه ی کافی‌ دوسش ندارم یا براش اهمیت قائل نیستم، و این برای من خیلی‌ سخته. فکر می‌‌کردم که وقتی‌ بفهمه من رفتم چی‌ کار می‌‌کنه، چه فکری می‌‌کنه، چقدر ناراحت میشه...

خاله شهناز پیشنهاد کرد که من برای امان نامه بنویسم تا فکر نکنه که به یادش نیستم. امشب براش نوشتم، نوشتم که همیشه به فکرشم، که زود بر می‌‌گردم و نوشتم که چقدر دوسش دارم...



2011-08-19


به تاریخ رفتنم که نزدیکتر می‌‌شه، احساس اضطرب می‌‌گیرم، اصلا یه حال خیلی‌ بدیه. نمی‌‌دونم چطوریه که بعد از این همه سال هنوز عادت نکردم.

بدترین موقع برام شبهاست، موقعی‌ که همیشه فکر و خیال میاد سراغ آدم، مشکلات، گرفتاری‌ها و خلاصه غمِ عالم و آدم... ۳ روز دیگه باید برگردم و این برگشتنِ من خودش یک پروسهٔ کاملِ . قبل از رفتن یه جور حالم گرفته است، موقع خدافظی‌ و تو فرودگاه و اینا یه جورِ دیگه حالم بده، و وقتی‌ می‌رسم اونجا هم که دیگه به اوجِ خودش میرسه... ولی‌ سخت‌ترین مرحلش همون خدافظی‌ِ . مخصوصاً با امان که از همه سخت تره. و واقعا انگار که بد‌ترین روز زندگیمِ . بعد نمی‌‌دونم چرا با بابا هم که می‌‌خوام خدافظی‌ کنم یه جوری می‌‌شم. با اینکه زیاد نمی‌‌بینمش و زیاد کلا ارتباطِ اون جوری نداریم ولی‌ هر دفعه که می‌‌رم خدافظی‌ دلم براش می‌‌سوزه. شاید چون وقتی‌ می‌‌رم تو اون خونه کلا دلم میگیره، اینجوری می‌‌شم، اون خونه بدونِ ما یه جوریه، بهم غم میده.

از این ۲ نفر که بگذریم میرسیم به مامان که دیگه وااا ویلاااا.....

وقتی‌ می‌‌رسم اونجا که دیگهِ گیم ُاور می‌‌شم اصلا...البته مامان همیشه ازم قول می‌‌گیره که می‌‌رسم اونجا گریه نکنم و دیگه بزرگ شدم و این کارها زشته و از این حرفها. حالا نمی‌‌دونم من لوسم زیادی یا این حالت هام طبیعیِ !

آخه مامان نمی‌‌دونه چقدر سخته که...نمی‌ دونه چه حسِ بد و مزخرفیه که....


2011-08-17


امشب برای بچه‌ی کوچیکی قصه می‌‌گفتم. از من خواست که از بچگیام بگم، و من قصه‌های خودم و ایده رو براش می‌‌گفتم. ایده دخترِ همسایه ی ما بود تو خونه ی آقا جون، که بهترین خاطره‌هام رو باهاش دارم. وقتی‌ قصه تموم شد به من گفت یه روز من رو بغل می‌‌کنی‌ ببری خونه ی ایده تا باهاش بازی کنم؟

حرفش شیرین و ساده بود...ای کاش که به همین سادگی‌ می‌‌تونستم همین فردا ببرمش تو همون خونه که با همون ایده کوچولو بازی کنه....


2011-08-16


دفعه آخر که امان رو آورده بودیم خونه، یه حرفایی زد که خیلی‌ ناراحتم کرد. سر میز غذا یهو یه بغضی اومد تو گلوم که احساس می‌‌کردم همین الان می‌ترکه. تا حالا اینجوری نشده بودم. اصلا یه جوری بود عجیب غریب. همه هم بودن، مامان، بابا، خاله شهلا، خاله شهناز، مادر، خاله شیدا... اصلا نمی‌خواستم جلوی اونها گریم بگیره! خیلی‌ سختم بود. مجسم کردنِ اون چیزهایی‌ که امان تعریف می‌‌کرد برام سخت و دردناک بود و قبول کردنش سخت تر. ولی‌ هر جور بود تونستم جلوی خودم رو بگیرم. چند دفعه اشک اومد تو چشمم، بعد خواستم برم تو دستشویی‌، دیدم اگه برم می‌‌شینم همونجا گریه می‌‌کنم.

وقتی‌ رسیدیم خونه با مامان راجع به امان و حرفهاش حرف زدم، راجع به احساسم و فکرم. مامان می‌‌گفت اوایل برای اون هم سخت بوده ولی‌ الان بهتر شده، و من نباید نگران باشم. این اتفاق بعضی‌ وقت‌ها میفته و نمیشه کاریش کرد.


2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed