نقطه سر خط



2011-11-28


خاله شیدا زنگ زده بود به موبایلم، ندیده بودم. بهش زنگ زدم گفت قطع کنم خودش من و بگیره. زنگ زد حرف زدیم، امان اونجا بود ولی‌ جلوی امان جوری حرف می‌‌زد که اون نفهمه من پشتِ خطم. زیاد حرف نزدیم، خاله شیدا خداحافظی کرد ولی‌ یادش رفت گوشی رو قطع کنه. می‌‌خواستم قطع کنم، صدای امان اومد، و صدای مادر. به قدری دلم گرفت که از ته دل خواستم یهو اونجا باشم. امان و مادر ۲ نفری هستن که تقریبا هیچ وقت نمی‌‌تونم باهاشون حرف بزنم، مادر که گوششون سنگینه، امان‌ام که حالش بدتر میشه با من حرف بزنه.

آاخ که اون چند لحظه تا گوشی رو قطع کنم دلم رو برد یه جای دیگه...




دیشب ایوا پیشم موند شب. تا ساعت ۱۲ و نیم کتاب می‌‌خوندیم. توی تخت موقع خواب کلی‌ باهم حرف زدیم، از همه چیز، از رابطه ها، از کار، از درس، از آدم ها، از نقطه ضعف هامون، خلاصه از همه چی‌. با ایوا که حرف می‌‌زنم سبک تر می‌‌شم، اونم همین حسّ رو نسبت به من داره. میگفت اگه تو دوستم نبودی که بگی‌ چه کاری خوبه، چه کاری بد، من حتما راهِ غلط رو انتخاب کرده بودم. میگفت نظر آدم‌ها روش خیلی‌ تاثیر می‌‌ذاره. منم مثل اونم. اگه کسی‌ بهم بگه این کار درسته انجامش بده، انجام می‌دم و بر عکس. شانسی‌ که دارم اینه که دوستام آدم‌های خوبین، نسیم و ایوا جفتشون همیشه خوب راه نمائیم می‌کنن. خلاصه اینکه دیشب هی‌ اون از من تعریف میکرد، هی‌ من از اون، حرفهای جدی زدیم، حرفهای غیر جدی، خندیدیم ، شوخی‌ کردیم، خوابیدیم.

امروز صبحِ زود ایوا رفت سر کار و من بعد از اینکه صبحانه ش رو دادم برگشتم تو تخت. هل و هوشِ ساعتِ ۱۰ مثل خیلی‌ از روزهای دیگه با صدای زنگ پستچی بیدار شدم. این آقای پستچی علاقه ی خاصی‌ داره که همیشه زنگِ خونهٔ من رو بزنه. منم هیچ وقت جواب نمیدم. بعد که میبینه من جواب نمیدم، زنگِ همسایه رو می‌‌زن، اون براش باز میکنه در رو. منم زود از تختم میام بیرون از سوراخِ در نگاه می‌‌کنم ببینم تو صندوقِ پستیِ من چیزی می‌‌ذاره یا نه. وقتی‌ رفت، میرم نامه هم رو بر میدارم.

هوا آفتابی اما سردِ . نمی‌‌دونم می‌‌خوام چی‌ کار کنم هنوز. دانشگاه برم، پیشِ نسیم برم یه سر، به چنتا شرکتِ معماری سر بزنم، خرید خونه کنم، حساب بانکی‌ رو چک کنم....که اصلا این موردِ آخر رو دلم نمیخواد انجام بدم!


2011-11-20


چند وقته که متوجه شدم که ایوا از موقعی‌ که میره پیشه روان پزشک، من رو بیشتر تحتِ نظر داره، بیشتر آنالیزم می‌‌کنه. این روزا خیلی‌ حواسش به من هست. رولِ یک مامان رو بازی میکنه. چند روز پیش رفتم دمبالش که بریم ورزش، تو ماشین بهم گفت یه سوال می‌‌کنم ازت بهت بر نخوره. گفتم بگو. گفت برای چی‌ هر وقت می‌‌ریم ورزش آرایش می‌‌کنی‌؟ آخه من عادت دارم که باید یه مینیمم آرایشی یا به قولِ مامان یه ته توالتی داشته باشم وقتی‌ از درِ خونه میرم بیرون. بهش گفتم که احساسِ خوبی‌ ندارم وقتی‌ هیچی‌ آرایش ندارم. گفت بحثِ احساس نیست، اعتماد به نفس نداری. شروع کرد به گفتنِ اینکه من بدونِ آرایشم خوشگلم و اگه نبودم بهم اینارو نمی‌‌گفت و... خلاصه گفت اگه یه روز ببینم زیرِ چشات گود افتاده یا هر چی‌، بهت می‌‌‌گم که باید آرایش کنی‌، ولی‌ الان احتیاجی نداری برای ورزش کردن آرایش کنی‌! منم گفتم بله، حق کاملا با شما ‌ست!

دوباره چند روز پیشش، برگشت بهم گفت چرا وقتی‌ میای بیرون موهات رو همیشه جمع می‌‌کنی‌؟ آخه من، از موهام راضی‌ نیستم هیچ وقت! مامان هم همیشه سرِ این موضوع بحث می‌‌کنه باهام. موهام نازکن برا همین کم پشت به نظر میان، و رشدش خیلی‌ کند! برا همین اغلب اوقات به حالتِ گوجه یی جمعشون می‌کنم بالا سرم. ایوا سرِ این موضوع هم کلی‌ سخنرانی کرد که اینجوری نمیشه و اینطوری نکن و باید یاد بگیری و بلا بلا بلا.....

امروز از اونجایی که خونه هامون در ۲ دقیقه ییِ هم قرار داره و برای اینکه بهش نشون بدم یکم دارم حرفاش رو گوش می‌‌کنم، موهام رو دمب اسبی کردم، بدونِ آرایش، لپ تاپ و کتابم رو بر داشتم، اومدم خونش. اون یه گوشه داره کتاب می‌خونه، من در گوشه ی دیگه دارم می‌‌نویسم. خونه ی ایوا آرامش داره همیشه، مخصوصا یک شنبه ها، همه‌جا آروم و ساکتِ ، از خونه ی من بیشتر منظره داره چون درست رو به روی پارکِ .،از پنجره فقط درخت و یک عالمه رنگ دیده میشه. رنگ‌های پاییز. قرمز، زرد، سبز، قهوه‌ای...به طرزِ عجیبی‌ دوست دارم این پنجره و چیزهایی‌ که ازش دیده میشه رو!


2011-11-17


روزم با یک تلفن شروع شد. تلفن از کسی‌ که می‌خواست کمکم کنه. یک آقای آرشیتکت از سوئیس. این آقا که من خیلی‌ منتظرِ تلفنش بودم یه چیزی حدود نیم ساعت باهام حرف زد. خلاصه‌ی حرفش این بود که من به اندازه‌ کافی‌ تجربه ی کاری ندارم برای شرکتش. اولین کسی‌ بود از بینِ این همه آرشیتکت که مثلِ آدم برام توضیح می‌‌داد همه چیز رو. بهم گفت ناراحت نباید بشم، یک چیزِ طبیعیِ . گفت دوست داره کمکم کنه و بهم پیشنهاد کرد که ۲هفته دیگه برم سوئیس و تو شرکتش ببینمش. منم هم خوش حال شدم هم ناراحت. می‌‌دونم دلیلی‌ برای ناراحتی‌ وجود نداره و می‌‌دونم که راست میگه که من تجربه ندارم.

چه کنم که دستِ خودم نیست. ۶ سالِ که عادت کردم از صبح تا شب مشغولِ یه کاری باشم. حتا ویکند‌ها هم همیشه کار داشتم. یا ماکت می‌‌ساختم، یا پای کامپیوتر در حالِ پلان کشیدن بودم یا داشتم درس می‌‌خوندم. بعد یهو بعد از ۶ سال، بیکارِ بیکار شدم! نه مسئولیتی دارم ، نه برای چیزی استرس و نگرانی دارم، نه باید برای کاری زود از خواب پا شم! خود به خود وقتی‌ سیستمِ زندگی‌ِ آدم اینجور عوض بشه، یه احساسِ بی‌ خود بودن به آدم دست میده! ولی‌ از اونجایی که همه دور و وری هام دارن بهم میگن این احساس کاملا طبیعه، سعی‌ می‌کنم کمتر بهش فکر کنم و کمتر خودم رو ببازم!


2011-11-12


این چند روز اخیر زیاد رو فرم نبودم. نمی‌‌دونم از تغییراتِ هورمونیه یا از اینکه هنوز کار پیدا نکردم و بیکارم هر روز یا چی‌؟!

پریشب قبل از خواب به ایوا اس.‌ام.اس دادم،یادم نیست چی‌، یه چیزِ چرت و پرت، بعد صحبت کشیده شد به اینجا که ایوا گفت من می‌‌خوام از این شهر برم تا ۱ سال دیگه. بعد عکس عملِ من؟ زدم زیر گریه! مگه بند می‌اومد حالا! از اون گریه هق هقی ها. یکی‌ نبود بگه آخه حالا کو تا یه سال دیگه! شاید خودمم اصلا اینجا نبودم دیگه! فکرِ اینکه ایوا بره داشت دیوونم می‌‌کرد. هیچ وقت فکر نکرده بودم انقدر بهش وا‌ بسته شدم. ایوا مثل یه مامان میمونه بیشتر برام. بزرگتر از من فکر می‌‌کنه، عاقل تر و همیشه یه جورایی مواظبمِ تا اشتباه نکنم! و تنها کسی‌ِ که می‌‌تونم بهش همه چیز رو بگم. خلاصه وسطِ گریه یه عکس با موبایلم از خودم گرفتم و بعد از دیدن عکس با صدای بلند شروع کردم به خودم خندیدن، چون واقعا قیافم خنده دار شده بود! پیشِ خودم فکر کردم اگه همسایه‌ام صدای منو بشنوه حتما میگه من دیوونم... گریه‌های اینجوری که آخرش به خنده ختم میشه خوبن!

فردا صبحش که دیروز بشه باز سر حال نبودم. موهام رو نمی‌‌تونستم درست کنم، نمی‌‌تونستم تصمیم بگیرم چی‌ می‌‌خوام بپوشم، از اون مدلا شده بود که هر کاری می‌‌کردم از خودم لجم می‌‌گرفت. از خونه رفتم بیرون که برم دنبال کارام. به مامان زنگ زدم. کمکی‌ به بهتر شدن حالم نکرد. نمی‌‌دونم چرا! از مامان هم لجم گرفت! اشک اومد تو چشمام باز! تو اتوبوس بودم، خودم رو جم و جور کردم. تمامِ روز عنق بودم. اگه مامان اینجا بود حتما باهاش بد اخلاقی‌ می‌‌کردم. بیچاره مامان. خوشبختانه جز خودم کسی‌ نیست و همه چیز رو سرِ خودم خالی‌ میشه!

امروز اما بهتر بود. صبحم با ۲ ساعت ورزش شروع شد با ایوا و نسیم. بعدش همه رفتیم ناهار. موقع ناهار ادای حرف زدنِ کیشیشی که پیشش کار می‌‌کردم رو در میاوردیم و قش می‌‌کردیم از خنده...

الان هم با ایوا رفتیم سینما، اونجا هم کلی‌ خندیدیم. از اون مدلاش که اشکِ آدم در میاد. خوب بود، بهتر از دیروز! امروز از مامان دیگه لجم نگرفت، باهاش حرف زدم، دلم براش تنگ شد، دلم خونه خواست دوباره...


2011-11-03


امروز صبح:

خواب و بیدار بودم هنوز، یه صداهایی می‌اومد، هوا هنوز تاریک بود، چشمم رو نمی‌‌تونستم باز کنم.

حسّ:

تو اتاقم خوابیدم و مامان داره تو آشپزخونه آشپزی میکنه برای ظهر. صدای تق و توقِ قابلمه و بشقاب میاد. صدای موتورِ یه چیزی هم میاد. حتما آقای خالقی مشغولِ دوباره. من، تو این فکرم که غذای ظهر چی‌ میتونه باشه!

واقعیت:

چشمم رو باز می‌کنم، کاملا بیدار میشم. از اتاقِ خودم و غذای مامان باز هم خبری نیست. من تو خونه ی جدیدم هستم و صداهایی که میاد، صدای ماشینِ آشغالیِ شهرداریِ که وایساده زیرِ پنجرهٔ اتاقم، دارن آشغال هارو می‌برن...


2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed