نقطه سر خط |
2011-03-30 روزهایی که میرم مغازه رو دوست دارم. همهٔ مشتریها رو میشناسم، میدونم کی چی میخواد، کی قهوهاش با شکرِ، کی بدون شکرِ، کی شکلات میخوره، کی نمیخوره.بعد یکسری از مشتریها اسم دارن. مغازه دارِ رو به رو اسمش هست ``خر شرک``. یه مرد هیز و پررو ایِ که همیشه مشغول تعریف کردن جوکهای بیمزه ایِ که فقطم خودش بهشون میخنده. یکی دیگه هست که همیشه عینک میزنه، چون چشمش به خاطر علف قرمزِ، به اون میگیم مافیا. با زنش میاد همیشه. آقا بیژن هم اسم داره، بهش میگیم ``ژان ژان`` که در حقیقت همون ``ژان جان``. ژان اسم فرانسویشه. یه مغازه فرش فروشیه خیلی بزرگ داره، که از سر کوچه شروع میشه تا دم مغازه مازیار اینا. هر روز میاد چند بار مغازه، دستها تو جیب، خیلی شیک و اتو کشیده، سر همیشه بالا، اگه مازیار باشه میاد تو به گپ زدن و اینا، اگه من تنها باشم فقط میاد میگه خسته نباشی و اگه کمک خواستی به من بگو و میره پی کارش. روزهایی که میرم مغازه با اینکه خسته میشم ولی به جاش به هیچی فکر نمیکنم، میرم تو بهر آدمهایی که میان و میرن. بعد بعضیهاشون رو که میبینم دوست دارم جای اونها باشم یا مثل اونها بشم در آینده، برای بعضیهاشون دلم میسوزه، از یکسریهاشون لجم میگیره و فقط دعا دعا میکنم زودتر پاشن برن. همه جور آدمی میبینم، پیر، جوون، پولدار، بد بخت، خل و چل و دیوونه... مشتریِ ممتازمون آقا مجید. اصلا وارد نشده تو مغازه صدای خنده و شوخیش میاد. بعد میاد تو، `` به به، سلام مروارید خانوم، حالتون چطوره؟`` مرد خوبیه. تو هر کاری میشه ازش کمک خواست، لوله کشی، برق کاری، کاشی کاری، رنگ، شیرینی پزی! یه دفعه سیفون خونهام خراب شد اومد ۳ سوته درستش کرد. کلا آدم خیلی پر انرژی و شادیه و از لحظهای که میاد تو مغازه نیشِ من بازِ تا موقعی که میره. وقتهایی هم که مازیار سر حال نیست، خیلی سریع میارتش رو فرم. یه آقا احمد هم داریم که اگه بخوام مدل خودش حرف بزنم، ِاند مرام و لوتی گریه. از اون لاتهای با معرفت و باحالِ. حرف زدنش خیلی خیلی لاتیه. دفعه اول که دیدمش فکر کردم داره مسخره بازی در میاره یا ادای کسی رو در میاره، ولی دیدم نه، واقعا لاتیه واسه خودش. عشق عرق خوری هم داره. حتا گه میتونست با قهوه ش عرق میخورد. خلاصه همهٔ اینا برای اینکه بگم چقدر خوش حالم از اینکه این کار کوچیک رو دارم، از اینکه دور و برم رو آدمهای الکی نگرفتن، یه آدمهای خوبی هستن مثل نسیم و مازیار، مثل آقا مجید، که خانوادهٔ دومم شدن اینجا. که هروقت کوچکترین ناراحتی یا مشکلی پیش بیاد برام کمکم میکنن. نسیم و مازیار رو هر روز میبینم تقریبا و انقدر انرژیِ مثبت میگیرم که تمام روز حالم خوبه، همیشه دارن میگن و میخندن و هیچی رو جدی نمیگیرن...
|
2011-03-27 گیج و گنگ بعضی موقعها از خودم خیلی لجم میگیره، مثل امشب. نمیدونم چه جوری میتونم احساسی که دارم رو بیان کنم. بعضی از آدم هارو کردم اسباب بازی خودم. هروقت دلم بخواد باهاشون بازی میکنم، هروقت خسته بشم میگذارمشون کنار. َاه َاه َاه....چرا اینجوری شدم؟ ِچم شده؟ من اینجوری نبودم. آدمها از دور برام قشنگن، جالبن، دوست دارم نزدیکشون بشم، دوست دارم بیان طرفم، وقتی که نزدیکت میشن اما...زشت میشن، یا شاید هم من زشت میبینمشون. عیب و ایردهاشون تازه معلوم میشن. بد دیگه برام جالب نیستن. به سرعت خسته میشم. بعد یه مدت میرم تو خودم و خودم رو هی سرزنش میکنم، هی خودم رو دعوا میکنم. امشب فقط دوست داشتم هر چی زودتر برسم خونه. منی که تا همین دیروز دوست داشتم باهاشون بیرون باشم، تئاتر رفتیم، سینما رفتیم، کنسرت، رستوران... امشب ولی یه جوری بود. دقیقا همون چیزهایی که فکر میکردم و دوست داشتم اتفاق بیفتن، پیش اومدن. من اما چرا خوش حال نشدم باز؟ چرا یهو مودم عوض شد؟ چرا وقتی من رو تا دم خونه رسوند، مثل بچه کوچولوها زود دوییدم تو و پله هارو مثل باد رفتم بالا؟ آآآخ که وقتی پام رسید به خونه چقدر خوش حال شدم. انگار که یکی داشت دنبالم میکرد. امشب خودم رو قایم کردم، فردا چی؟ چهجوری بگم من یه آدم دم دمی ِمزاجیم که امروز یه چیزی دلم میخواد و فردا چیز دیگر، و یک روز اصلا دلم چیزی نمیخواد...
|
2011-03-13 روزهای یکشنبه، یکی از کسل کنندهترین روزهای هفته س برای من. همه جا تعطیله، هیچ کاری نمیشه کرد، تو شهر پر از توریست میشه که همش دارن از همه چی عکس میگیرن. این یکشنبه به خصوص با بقیه شون فرق داره. از صبح که بیدار شدم حال و حوصلهٔ خودم رو هم نداشتم. اصلا نمیخواستم بیدار بشم. برای اینکه خودم رو مشغول کنم افتادم به جون خونه، کابینتهای آشپزخونه رو ریختم بیرون، تمیز کردم، همه جا رو، جارو کشیدم، ظرفها رو شستم. این وسطها یکسری چیز میز هم ریختم دور. برای ناهار لوبیا پلو درست کردم، هرچند که کمی شفته شد ولی بو و رنگش خوب بود و از خودم یکم خوشم اومد. موبایلم از دیشب خاموشه، اصلا حوصلهٔ هیچ کس رو ندارم امروز. یک لحظه روشنش کردم، دوستم زنگ زد. جواب دادم. فهمید سر حال نیستم، اصرار کرد بگم چی شده، منم میگفتم هیچی نیست و زود کارت رو بگو میخوام خاموشش کنم. بیچاره فکر کرد از دست اون ناراحتم. قراره شب که برمیگرده از سفر باهم بریم لباس هامون رو بشوریم. بالاخره یکشنبه س و کاری غیر از این کارهای لوس و بی مزه نمیشه کرد. ولی شب هم نمیخوام ببینمش، خودم رو میشناسم. میدونم وقتایی که اینجوریم هر کسی رو ببینم یا باهاش حرف بزنم، حالش رو میگیرم. ولی این کوه لباسهای نشستم رو چه کنم، چارهای نیست! انگار که از همهٔ عالم و آدم عصبانیم. دلم میخواد این عصبانیتم رو سر یه نفر خالی کنم. میدونم خیلی بد جنسیه. بعضی وقتا شده سر مامانم خالی کردم، سر یه چیز کوچیک گیر میدم و دعوا راه میندازم، بیچاره مامان. بعضی وقتا هم سر طرف خالی میکنم. یهو بهش اس ام اس میدم و بند میکنم به فلان حرف یا فلان کاری که قبلاً کرده! برای همین امروز برای جلوگیری از هر گونه دعوایی موبایل رو خاموش کردم و گذاشتمش یه جایی که اصلا نبینمش. با اونم قهرم انگار. وسط این همه بی حوصلگی و عصبانیت، موچین ابروم هم میافته توی توالت فرنگی و بنده با چه بد بختیی درش میارم. دیگه دست به هیچی نمیزنم، چون ظرف سالاد مورد علاقم رو هم موقع شستن داشتم میشکوندم. مامان میگه اینجور موقعها باید زود حالت رو عوض کنی، خودت رو مشغول کنی، از خونه بزنی بیرون، و این از خونه زدن بیرون، اصولاً سختترین کاره. خیلی طول میکشه تا بتونم خودم رو راضی کنم که برم بیرون، راه برم، دوستی رو ببینم ، معاشرتی بکنم. همیشه اینجوریا که میشم دوست دارم تنها بشینم و منتظر میشم تا اولین کسی که اومد سراغم رو شکار کنم و همه چی رو سرش خالی کنم. امروز اما نه. دارم مثلا سعی میکنم این اتفاق نیفته. چون میدونم شب که بشه، دوستم رو که ببینم بهش میگم ِچم شده، اونم شروع میکنه از من تعریف کردن و حرفای خوب زدن و شوخیهای لوس اما خنده داری که منم هر دفعه بهشون میخندم، و حالم رو کمی بهتر میکنه. فردا هم که اصلا از حال امروزم خبری نخواهد بود، اول هفته س و کلی کار دارم، و تمام روزم رو با کسی خواهم بود که همیشه در حال خنده و شوخیه و اصولاً آدم شادیه. چی بگم که خودم رو خوب میشناسم...
|
بهم هیچی نمیگه. مثل همیشه آرومه ، نمیگه چی فکر میکنه، چی میخواد، چی دوست داره، چهجوری دوست داره. اتفاقی که افتاد رو به روی خودش نمیاره، حرفش رو نمیزنه، اشارهای هم نمیکنه حتا! وقتی باهاش حرف میزنم اما، جوابم رو میده، باهام حرف میزنه. گاهی وقتا منظورش رو از لا به لای حرفاش میرسونه، مستقیم اما نه. بعد دوباره ساکت میشه، میره تو دنیای خودش. دوباره میشه اون کسی که از دور نگاهم میکنه، نزدیک نمیشه، فقط اونجا هست، تا ازش نخوام قدمی بر نمیداره. منم هیچی نمیگم، حرفش رو نمیزنم، سوالی نمیپرسم. خیلی دلم میخواد بپرسم ازش ولی نمیتونم. سعی کردم، نشد، نتونستم. همه چیز رو میریزم تو خودم، حرفام رو، فکرم رو، سوال هام رو...شب میشه، دوباره قبل از خواب هزار جور فکر میاد سراغم. خوابم میبره، خوابش رو میبینم. بیدار که میشم دوباره دارم بهش فکر میکنم. کاش میتونستم بهش بگم حالم خوب نیست، فقط نشون میدم که خوبم، نشون میدم که همه چیز عادی شده، که اون چند روزی رو که اینجا بود رو فراموش کردم... ولی نکردم. همش جلوی چشممه. همش دارم بهش فکر میکنم، تا حالا شاید صد دفعه همه چیز رو از اولِ اولِ ماجرا تو ذهنم مرور کردم. از روز تولدم که اولین بار اومد جلو و باهام حرف زد، ازم سوال کرد، ازم دعوت کرد بریم بیرون، وقتی که شب بعدش ازم خواهش کرد دوباره ببینمش، همینطور شبهای بعدش....وقتی که هر شب تلفن میکرد، وقتی که دوباره و سه باره همدیگر رو دیدیم، موقعی که میدیدمش رو یادم میاد که قلبم تند تند میزد، هل میشدم، و بالاخره وقتی که اومد اینجا که ای کاش هیچ وقت نمیومد... نفهمیدم اما کجای کار اشکال داشت و نپرسیدم هیچوقت ازش.
|
2011-03-12 چند هفته س همش خواب میبینم که ایرانم، خونه مون با مامانم، یا خونه مادر، و همه چی خیلی واضح و واقعیِ. صبح که از خواب پا میشم بدترین حس دنیا رو دارم. نمیدونم کجام، ساعت چنده، چرا اینجوریم؟! چند ثانیه اول فکر میکنم تو اتاق خودم هستم، اتاق خونمون. بد یکم میگذره، دور و برام رو نگاه میکنم، اتاقم، وسایلم، پرده هام، تختم.....تازه دوزاریم میافته که کجام. ووااای که چه حس بدیِ واقعا. دلم میخواد دوباره خوابم ببره و برگردم خونهٔ خودمون. چند شب پیش وقتی خوابیده بودم، از تو کوچه صدای آدمهای مست و پاتیل میاومد، تو عالم خواب و بیداری، فکر کردم خونمونم دوباره. لای چشمم رو باز کردم، گفتم پاشم، پاشم برم تو یه اتاق دیگه بخوابم، اینجا خیلی سر و صدا مییاد. واقعا هم پا شدم، نشستم، پام رو که گذاشتم رو زمین به خودم اومدم، کجا دارم میرم؟ کدوم اتاق دیگه؟ همین یه دونه که بیشتر نیست! ِچت شده؟ خل شدی؟ بگیر بخواب سر جات، اتاق دیگهای در کار نیست... دلتنگی؟ تنهایی؟ فکر زیاد؟ دوری؟
|
2011-03-11 بی حال افتاده بودم رو کاناپه، حال درس و پروژه و اینا رو نداشتم. داشتمای میل هام رو چک میکردم. دیدم یکی از دوستهای مامان جوابم رو داده، که فلانی قبول کرد بری پاریس پیشش کار کنی. باورم نشد اول، گفتم شاید اشتباه خوندم، دوباره خوندم، درست بود. داشتم از خوش حالی سکته میکردم. چند ماهِ به هر جا زنگ و ای میل زدم کسی جواب درست حسابی نداده بود، بد یهو امشب بالاخره یکی خبر داد، اونم چه خبری. سعی کردم زیاد هم خوش حال نشم، چون شاید جور نشه . تا با یارو حرف نزنم و مطمئن نشم نمیتونم سوت بکشم برم هوا از خوشحالی. باید به یکی میگفتم، ولی دیر وقت بود، مامان هم در خواب ناز. بهش ایمیل زدم. امروز صبح باهاش حرف زدم. خیلی خوشحال بود، کلی ذوق کرد، ابراز احساسات کرد. کلی باهم گفتیم و خندیدیم. برای ظهر باید میرفتم سر کار. خیلی خسته شدم امروز. از اون روزایی بود که خودم خیلی گشنم شده بود و غذا رو که میبردم برای ملت، بوش من رو دیوونه میکرد و میخواستم بمیرم! از شانس من، غذا اصلا هیچی نموند که من خودم بخورم. فقط منتظر بودم مازیار بگه مرسی که اومدی و دیگه میتونی بری، خودم هستم. پهلوهام درد گرفته بود، وحشتناک. یکی دوبار الکی رفتم دستشویی که فقط بشینم چند لحظه، و همش تو این فکر بودم که بعد از اینجا برم غذا از بیرون بگیرم و سریع برم خونه بشینم سریالم رو ببینم و غذا بخورم و بعدش هم یه چایی با سیگار...وای که داشتم واقعا میمردم از گشنگی، سرم گیجی وی جی میرفت. بالاخره گفت برو، پولم رو داد و تشکر کرد. سریع رفتم غذا رو گرفتم اومدم خونه و مشغول شدم. همینجور که غذا میخوردم دیدم بابا هم آن لاین شده. ذوق کردم که به اونم بگم پاریس کار پیدا کردم. با چه اشتیاقی خبر رو دادم و همین جور چشمم به کامپیوتر بود ببینم چی میگه. جواب بابا: " چه عالی"! احساس کردم یه بادکنکم که بهش سوزن زدن، بادش داره خالی میشه. زد تو ذوقم، اصلا نپرسید پیش کی، چه جوری، کِی، کجا... فقط بعدش گفت چند وقت باید کار کنی و همین، خلاص. ولی زیاد مهم نبود برام، مدلشِ لابد، من هم که یه جورایی دیگه عادت دارم . همین که مامان کلی ذوق کرد، بهم انرژی داد. وقتی مامان از من راضیِ و برام خوشحال میشه، خیلی کیف میکنم...
|
2011-03-05 خونهٔ آقا جون خیلی بزرگ بود، یه حیاط بزرگ داشت با گلهای بنفشه و میمون، یه استخر هم وسطش.ما ۴ تا پایین زندگی میکردیم، تو زیر زمین. مادر و آقا جون با خاله شیدا بالا بودن. بالا خیلی بزرگتر بود، ۷ تا اتاق خواب داشت، همه جاش بزرگ و دلباز بود. رو سقفش گچ کاری داشت، کف پارکت بود، پرده هاش توری، درش مشکی چوبی، پلههای سنگی، آدمهای توش دوست داشتنی.
هر روز عصر آقا جون ربدشامبرش رو میپوشید، مینشست رو اون صندلی سفیدا، پاشو میانداخت رو پاش، منتظر میشد. منتظر آقا موتوریه. هوا که خنک تر میشد، صدای موتورش میاومد، بد یه روزنامه همشهری از زیر در حیاط میاومد تو. " مرواری، بابا اون روزنامه رو بیار برام." هیچ وقت نمیگفت مروارید، همیشه "د" رو حذف میکرد. روزنامه رو که بهش میدادم، دیگه مشغول میشد. آقا جون همیشه اونجا بود، ولی من انقدر در دنیای بچگی غرق بودم که انگار زیاد نمیدیدمش. صبحها مادر من رو بیدار میکرد که برم بالا صبحانه بخورم، آقا جون رو نمیدیدم ولی. مادر برام نون قندی میگذاشت. نون قندیها رو ۴ تیکه میکردم، از بزرگ به کوچیک میچیدم، بعد برای مادر تعریف میکردم که بزرگه باباست، بعد مامان، بعد من و بعد امان و بعد همه ی اعضای خانواده رو میکردم تو چایی م و میخوردم. آقا جون بعضی از شبها میاومد پایین، با بابا عرق میخوردن، فکر میکنم نمیخواست مادر بفهمه. من هم هر شب قبل از خواب میرفتم شب بخیر بگم به بالایی ها. وقتی میخواستم به آقا جون شب بخیر بگم، میگفت برو از تو اتاق گردِ، یه شکلات برای خودت بردار. میرفتم ولی همیشه و همیشه به جای یکی، ۲تا بر میداشتم. یکیش رو میگذاشتم تو جیبم، اون یکی رو میگرفتم دستم، بهش نشون میدادم که ببینه فقط یه دونه برداشتم، میرفتم پایین و با لذت جفتش رو میخوردم. چه کیفی داشت اون کارهای یواشکی... میدونم اگه ۲ تاش رو هم بهش نشون میدادم هیچی نمیگفت، ولی بچه بودم و خر. روزایی که همه بالا جمع بودیم هم آقا جون رو میدیدم، همه مینشستیم تو اتاق تلویزیون، من مثل آقا جون تکیه میدادم به پشتی و تلویزیون نگاه میکردیم. یه روزایی هم دوستهای آقا جون میاومدن خونه، همه جمع میشدن تو اتاق گردِ. همشون خیلی پیر بودن. خونه ی آقا جون جزو چیزایی هست که الان که بهش فکر میکنم خیلی ناراحت میشم، یعنی یه حسی که حتی نمیتونم تفسیرش کنم، نمیدونم یه چیزی بین ناراحتی و حسرت نبودن اون چیزهای خوب، دلتنگی، جدایی. نمیدونم چی میشه اسمش رو گذاشت. از اون همه چیزهای خوب هیچی نمونده، آقا جون فوت کرد وقتی که من هنوز خیلی کوچیک بودم. شبی که تولد ۸ یا ۹ سالگیم بود، حالش خوب نبود، آخرین عکس رو اون شب گرفتیم، اکسیژن گذاشته بود. خونهٔ بزرگ و دلبازمون فروخته شد بعد از فوت ش، و چند سال بعد خراب شد، و امروز یک برج زشت ساخته شده به جای خونهٔ آقا جون. هروقت از تو اون کوچه رد میشم، یه جوری میشم، هیچ چیز مثل قبل نیست. آقا جون من زود رفت، وقت نشد من بزرگ بشم، بیشتر بشناسمش، بیشتر ببینمش. آقا جون من خونه ش تک بود، پر از خاطره. چه خوب بود خونهٔ آقا جون..... |
2011-03-02 دلم میخواد ازش بدم بیاد، ولی هیچ کاری نمیکنه که بهونه ای دست من بده. خیلی از شبها قبل از خواب به اون چیزایی که گذشت فکر میکنم، به اون چند روزی که اومد اینجا، حرفهایی که زده شد، اتفاقهایی که افتاد. هنوز سخته برام کنار اومدن با اون قضیه. پیش خودش چی فکر میکنه؟ اصلا فکری میکنه؟
اون شبی که داشت از اینجا میرفت خیلی حالم بد بود. تا ایستگاه قطار رفتم باهاش، بغض گلوم رو فشار میداد ولی به روی خودم نمیآوردم، انگار نه انگار. وقتیکه رفت اما.... از تو خیابون بغضم ترکید. رسیدم خونه، جاش خالی بود. میدونستم رابطهای رو که داشتیم دیگه هیچ وقت نمیتونیم داشته باشیم، به خاطر تمام چیزایی که پیش اومده بود، خواسته یا ناخواسته هر کاری میخواستم بکنم یادش میافتادم. ووااای که اون روزای اول تو سرم چه خبر بود. شبها برام شده بودن کاووس، نمیخواستم شب بشه، از شب میترسیدم.همش خوابهای بد میدیدم. اینکه دارم راجع به طرف مینویسم یعنی بهش فکر میکنم. چرا دروغ، آره میکنم. از اون شب تو مهمونی شروع شد. دوباره درگیر شدم. قدرتش رو ندارم که رابطه رو به کلی قطع کنم. آخه چی بگم؟ بگم چی شده؟ همین جوری که نمیشه. اون که نمی دونه تو کلهٔ من چی میگذره، نمیتونمم بهش بگم... دوست دارم ازش بدم بیاد چون وقتی آدم از کسی بدش بیاد دیگه بهش فکر نمیکنه. اما چه کنم که نمیشه..... کاش میتونستم یه پاک کن بر دارم، هرچی تو ذهنم هست رو پاک کنم، هر چی که دوست دارم و نگه دارم. |