نقطه سر خط |
2011-10-30 از وقتی درسم تموم شده انگار تازه یادم افتاده یکم خوش بگذرونم. تا وقتی دانشجو بودم خیلی جدی تقریبا همه ی ویکندارو میشستم خونه و کار میکردم، الان اما نه! هر ویکند میرم بیرون، تا خودِ صبح! الانم اومدم تو کافه ی موردِ علاقم که نزدیکِ خونمِ و دارم پست مینویسم و قهوه میخورم و کیف میکنم. از خودم و از زندگیم راضیم، تا حالا به هر چی میخواستم تقریبا رسیدم. اگه کار هم پیدا کنم همه چیم تکمیل میشه!
|
2011-10-27 این چند وقت دلم خیلی میخواست بنویسم، اینترنت نداشتم اما، هنوزم ندارم. اومدم خونه ایوا به صرفِ شام و اینترنت. اتفاقهای زیادی افتاد تو همین چند روز. اسباب کشی کردم، خسته شدم، عاشقِ خونه ی جدیدم شدم، تولدم شد، بیرون رفتیم، سرما خوردم، نسیم برگشت، مصاحبه رفتم برای کار، سرما خوردگیم بد تر شد..... خیلی خسته کننده و سخت بود اما تموم شد! خونم رو چیدم، و موقع چیدن کلی کیف میکردم. اصلا وارد این خونه جدیدِ که میشم کیف میکنم. جاش عالیه، بهترین محلّهٔ شهرِ ، وسطِ یهودیا، آروم و کم سر و صدا، کنارِ آب، منظره ی عالی، خلاصه بیشتر از خودِ خونه از جاش خوشم میاد! به غیر از خودِ اسباب کشی که پدرم در اومد، به همهجا اعلام کردنِ آدرس جدیدم هم کار آسونی نبود. لیست نوشته بودم از تمام جاهایی که باید برم آدرس جدیدم رو بدم. تقریبا انجام شد ولی تموم نشده هنوز. الانم که سرما خورده چسبیدم به شوفاژِ خونه ی ایوا دارم پست مینویسم، حرفم تقریبا نمیتونم بزنم، صدام شبیه صدای بابام شده! دماغ و گوشام هم کیپ شدن، چشمام هم قرمز! و عزا گرفتم که فردا صبح چهجوری ساعتِ ۷ِ صبح پاشم برم سرِ کار! فقط دلم میخواد بتونم صبح زیر پتو بمونم و بخوابم! ولی چه کنم که فعلا نمیشه! این آقای کشیش هم که دیده چقدر حالم بدِ اصلا به روی مبارک نیوُرد که بگه مروارید جون برو خونه استراحت کن، حالت خوب نیست، فردا صبحم نمیخواد بیای اصلا.... ولی دیگه فردا جمعه است و کل ویکند رو میتونم بگیرم بخوابم و استراحت کنم!
|
2011-10-18 سایتِ بهنویس رو باز کرده بودم، انگشتام بدونِ حرکت رو کی برد بودن، داشتم فکر میکردم دلم میخواد بنویسم ولی نمیدونم در مورد چی. همینطور که داشتم فکر میکردم دیدم مامان رو فیسبوک نوشته کجایی میخوام بهت زنگ بزنم. حدس زدم که پستم رو خونده و میخواد بدونه قضیه چیه. به خودم گفتم خاک تو سرت، این پست بود نوشتی آخه، خوب معلومِ یه همچین چیزی بنویسی اونم نگران میشه، میخواد بدونه چه خبره و چی شده. یکمی هل شدم، منتظر بودم تلفن زنگ بزنه، زنگ خورد، مامان بود. حدسم درست بود، نگران بود. مامان معمولاً در مورد پست هام سوال نمیکنه ولی این بار فرق داشت. یه جوری بودم، آشفته، نمیخواستم بگم، مامان اصرار کرد، گفتم قدیمیِ ، مالِ ۱۰ یا ۱۱ سالِ پیش، باز اصرار کرد... شروع کردم به تعریف کردن، مکث کردم اما، گفتم اصلا نمیتونم بگم، نمیشه، سخته. مامان گفت نباید برای خودم نگه دارم. بغضم ترکید، گفتم! احساس خوبی کردم اما، اینکه به یکی گفتم بالاخره! مامان گفت که همه تو زندگیشون یه چیزایی دارن که اگه بهشون فکر کنن، دلشون ریش میشه. گفت فکر کردن به گذشته و اتفاقهای بد، وقت تلف کردنه. میدونم که خودش به چیزای بد یا به اون موقعی که امان حالش خیلی بد شده بود فکر نمیکنه، همیشه چیزای خوب رو در نظر میگیره. بهم گفت یه جا خونده که مغز مثل بانک میمونه، میشه توش سرمایه گذاری کرد و این یعنی فکرای خوب کردن. آخرشم گفت که دلش برام تنگ شده و خیلی دوسم داره، و باز من رو لوس کرد..... از اینکه به مامان گفتم هم خوش حالم هم نه. خوش حال چون بالاخره تونستم به یکی بگم و واقعا احتیاج داشتم ولی دوست ندارم که ناراحت شده باشه یا بهش حتا فکر کنه. ولی از اونجایی که این زن رو خوب میشناسم، بهش فکر نخواهد کرد.
|
2011-10-16 یک شنبهها اصولاً برام مثلِ جمعههای ایرانِ ولی این یک شنبه با همه ی یک شنبههای دیگه فرق داره. چند وقت پیشا که صحبتِ اسباب کشیم بود نسیم بهم گفت اگه خواستی چیزی از وسایلت رو بفروشی بذار رو فلان سایت، مجانی میتونی آگهی بدی، خیلی م سریع معمولا جواب میدن. خلاصه نشستم یه لیست نوشتم از تمام چیزهایی که میخواستم بفروشم، و اولین چیز در این لیست تلویزیونم بود. تلویزیونی که ۶ سال پیش خریدیم با مامان، و تا حالا نشده کسی بیاد خونم و بهش نخندیده باشه. ابعادِ این تلویزیون ۲۰ در ۳۰ و احتمالا یکی از علتهایی که چشمم ضعیف شد هم همین بود! بعد از تلویزیون کمد و ۲ تا صندلی رو گذاشتم برای فروش که اون کسی که بعد از من قرارِ بیاد اینجا گفت من بر میدارم. کلی آدم هم بعد از اینکه آگهی رو دیدن زنگ زدن برای کمد. وقتی دیدم انقدر زود همه چی فروش میره خوشم اومد، خونه رو ریختم بهم ببینم چی دیگه پیدا میکنم. یه نگا کردم دیدم کاناپم هم خیلی کوچیکِ و رنگش به بقیه چزا نمیاد و از اونجایی که دیروز تو ایکآ یه کاناپه ی دیگه دیدم با قیمتِ مناسب، فکر کردم براش یه آگهی بدم به قیمتِ کاناپه جدیدِ . اگه کسی خرید منم میرم اون یکی رو میخرم، اگر هم نه که هیچی. آگهی و عکساش رو دیروز گذاشتم، شبش یکی زنگ زد، قرار گذاشت. امروز صبح اومدن، یکم نگاش کردن گفتن میبریم، پول و دادن و بردن. من هم با نیشی باز کمکشون کردم تا ببرن بیرون! خلاصه از این پروسه خیلی خوشم اومد و گشتم تا بازم چیز میز پیدا کنم.از زیر تختم یه دشکِ یه نفره و کلی وسایلِ طراحیِ نو که مامان برام خریده بود و من هیچ وقت استفاده شون نکردم، پیدا کردم. تر تمیزشون کردم و چنتا عکسِ خوشگل ازشون گرفتم و بعد از این پست میذارمشون رو سایت. مثل بچها شدم، هیجانی دارم غیر قابل توصیف برای این اسباب کشی!
|
یه پست نوشتم در بارهٔ بابا، تا نصفه، پاک کردم، دوباره نوشتم، دوباره پاک کردم. نوشتنی نیست، یعنی شاید درست نباشه، گفتنی هم نیست! به دوستام نمیتونم بگم چون خجالت میکشم یا شاید نمیخام قضاوت بکنن. به مامان بگم شاید ناراحت شه، به خاله شیدا که اصلا نمیشه گفت، حتما سکته میکنه! تو دفتر خاطراتم هم هیچ وقت ننوشتمش چون فکر میکردم شاید یه روز یه آدمی که ندونه نباید دفترهای منو بخونه، بخونتش. چی کار باید کرد پس؟ بعضی وقتا دلم میخواد وقت بگیرم برم پیشِ یه روان کاو، فقط برا یه جلسه، بهش حرفمو بگم و بیام بیرون. اینکه خیلی وقتِ پیشِ خودم نگه داشتم و اینکه بیشتر خوابایی که از بابا میبینم، همشون بدن، کلافم کرده دیگه!
|
2011-10-14 روز اول کارم خوب بود. صبح از خواب پا شدنش و زیر بارون رفتن تا محل کار سخت بود ولی بقیش او کی بود. اولش خودم تنها بودم، کلیدارو داشتم، رفتم شروع کردم به مرتب کردن یکم. بعد پیغامهای تلفنی رو چک کردم،و بعد ایمیل هارو. نیم ساعت بعدش آقای کشیش تشریفشون رو اوردن، نشستن بغل من و یه کوه کاغذ گذاشتن جلوم، و گفت برای همه چی باید پوشه درست کنم، قرارداد، بیمه، بانک، آرتیستها، مالیات، و و و.... منم مثل بچه مدرسه ایها یه خودکار گرفته بودم دستم، هرچی میگفت رو مینوشتم. دوست دارم کارم خوب باشه و معمولا دوست ندارم کسی یک چیزی رو ۲ بار بهم بگه. خلاصه انقدر گم شده بودم وسط اون همه کاغذ که نفهمیدم چهجوری ظهر شد. قبل از اینکه بره گفت فردا باید یهسری کارهای حساب داری هم بکنم که به نظر خیلی پیچیده میاومد ولی اصلا به روی خودم نیاوردم و تو مایههای اینا که کاری نداره جوابش رو دادم و گفتم فردا باهم نگاه میکنیم، درستش میکنیم! حالا خودم موندم که چیو باهم نگا میکنیم، من اصلا سر در نمیارم از این چیزا! بعد از کار زود رفتم کافه و یه یکی دو ساعتی هم اونجا بودم، بعدشم که بانک و اینور اونور. اتفاق خوب امروز این بود که رفتم دانشگاه به دنبال یکی از استادام که دیگه آخرین امیدم بود برای کار! پیداش کردم، گفت دارم میرم ولی اگه کار مهم داری بریم یه بار باهم بشینیم کارت رو بگو. منم خوش حال از این پیشنهاد، قبول کردم. بهش گفتم که دنبال کارم و پدرم در اومد انقد از این شرکت به اون شرکت رفتم و هیشکی جوابی نداده و اینا. اونم گفت من با شریکم حرف میزنم اگه قبول کنه میگیرمت ولی قولی نمیدم. بعدشم شروع کرد از سفرش به ژاپن و اینکه اونجا عاشق یک دخترِ اسرائیلی شد و اینا حرف زد! قبل از اینکه من برم یکی از همکاراش اومد اونجا، من رو بهش معرفی کرد و اونم گفت که ما شاید یکی دو نفر رو بخوایم. خلاصه ایمیلش رو داد و گفت که باهاش تماس بگیرم. و اینجور شد که من دوباره امیدوار شدم به اینکه شاید یکی منو استخدام کنه و اون روز دیگه هیچی از خدا نخواهم خواست!
|
2011-10-11 فکر میکردم روزی که درسم تموم بشه چقدر دنیا زیبا میشه و زندگی قشنگ تر و راحت تر و شیرین تر میشه... غافل از اینکه نخیر، تازه اولِ بد بختیِ . کاملا بر عکسِ تمام اون چیزهایی که فکر میکردم شد. از روزی که این درس ما تموم شد هر روز دارم میدوم دنبال یه کاری. تا چند روز پیش که تو روزنامه و اینرنت یه چشمم دنبالِ خونه بود یه چشمم دنبال یه آرشیتکتی که منو استخدام کنه. بعد از کلی این ور و اونور گشتن یه خونه تو همون محلهای که خیلی دلم میخواست همیشه زندگی کنم، پیدا کردم. حالا جفت چشمام دنبالِ یه آرشیتکت میگردن. شاید از ۳۰ تاای میلی که تاحالا دادم فقط ۴ تا شون جواب دادن، تازه جوابِ منفی! برای همین تصمیم گرفتم بوک و بند و بساطم رو بگیرم دستم و برم حضوری تو شرکتهای معماری. که اونم هنوز جواب نداده. دیگه امروز وقتی باز یه جوابِ منفی گرفتم ناامید شدم یکم. ولی به خودم میگم پیدا میشه حتما! همه ی اینها به کنار مشکلِ اقامت در این کشوری که همیشه ازش مینالیدم هم هست! اگر دانشجو نباشم نمیتونم بمونم و این بستگی به کار پیدا کردنم داره. اگه کار پیدا کنم میتونم ۱ سالِ دیگه تو این دانشگاه درس بخونم، اگه نه اسمم رو نمینویسن. رشتههای دیگه هم دیگه وقتِ ثبت نامشون تموم شده و من هر روز دارم از این دانشگاه به اون دانشگاه میرم به امیدِ اینکه یکی یه جا یه رشتهای اسمِ منو بنویسه! امشب داشتم با خودم فکر میکردم که همیشه منتظر همچین روزی بودم که درسم تموم شه و شاید برگردم ایران و دیگه رویا پردازی در حد بنز! ولی الان اصلا دلم نمیخواد برگردم، منظورم از الان این پریودِ زندگیمِ . اینجا بودنم هنوز کامل نشده. بدونِ کار کردن کامل نمیشه...
|
2011-10-04 از همیشه روزهایی که صبحش با مامان بحثم بشه برام روز نشدن!
|