نقطه سر خط |
2012-09-25 یادم نمییاد که با مرد قد بلند راجع بهش حرف زده باشم. یعنی مطمئنم که نزدم. آخه انقدر همه چیز خوب بود و هیچ مشکلی نبود که حرفی هم برای گفتن نداشتم. یک موقعهایی که بی کار میشم و تنها، یادم میافتد که چقدر دلم تنگ شده براش. هیچ رفتار بدی نمیکرد که من رو اذیت کنه.هیچ حرف بدی نمیزد، دروغ نمیگفت، رو راست بود و رُک. یک کمی هم خُل.
آشپزیاش حرف نداشت، همه جور غذایی درست میکرد. یک دفعه هم باهم پن کیک درست کردیم. می شستیم توی بالکن شراب قرمز میخوردیم، سیگار میکشیدیم، حرف میزدیم بعد میافتادیم جلوی تلویزیون اخبار میدیدیم و اظهار نظر میکردیم. یک دفعه هم توی بالکن آفتاب گرفتیم و آب جو خوردیم. بعد گشنه مون شد، رفتیم اُملت درست کردیم، بعدش هم خورشت کرفس خوردیم. من رو خیلی میخندوند، هیچ وقت دعوا نکردیم. کوتاه بود و بی سر انجام و بی خبر تموم شد. فکر نمیکردم انقدر تو ذهنم بمونه. عادت؟ عشق؟ علاقه؟ نمیدونم. |
2012-09-23 امروز یک شنبه ست. مثل جمعههای ایران میمونه برام، دلم میخواد بیشتر تو خونه بمونم و به کارام برسم. تو آشپزخونه نشسته بودم پای کامپیوتر، پیژامه به تن، چشمهای پوف کرده و موهای ژولیده. میز صبحانه رو هنوز جمع نکرده بودم، واسه خودم رو اینترنت دنبال خونه میگشتم وای میل هام رو چک میکردم و وسطش هم چند تا وبلاگ میخوندم. مامان پیغام داد. تازگی رو وایبر بهم پیغام پَسقام میدیم خیلی. حال و احوال کرد و پرسید کارام چطور پیش میره. بعد بهم گفت فلانی ایرانِ و شنیدم اونجا تو کافه کار میکنه و فلان قدر پول میگیره. بنده خیلی زود ناراحت و عصبانی میشم و کاش مرد قد بلند اینجا بود و میتونستم باهاش حرف بزنم! به مامان گفتم من فعلا دنبال خونه باید باشم بعد کار. اونم مثل همیشه گفت باشه ولی به نظر من.....این ''ولی به نظر من'' بیشتر شبیه این میمونه که همین کاری که من میگم رو بکن . میدونم مامان نگرانِ و قصد کمک داره، منم هستم ولی اینکه تو این موقعیت من رو مقایسه میکنه با یک نفری که اصلا در یک کشور دیگه و با یک شرایط متفاوتی داره زندگی میکنه، من رو مضطرب میکنه. به نظر خودش این مقایسه نیست ولی به نظر من هست.
این رو میدونم که تو این سنّ هنوز از مامان پول گرفتن و کار نکردن خیلی بده و اصلا حس خوبی به این قضیه ندارم و کاش این خونه زودتر پیدا بشه و ذهنم کمی آرومتر ...
|
پریروز رفته بودم ویزیت یک خونه ای. جاش خیلی خوب بود، خود خونه هم خوب بود. خوشم اومد. همون موقع مدارکمون رو دادم به صاحب خانه محترم و خیلی ابراز علاقه کردم نسبت به خونه ش. فرداش به من زنگ زد که من مدارک رو دیدم و کامل بود، و من این خونه رو به شما اجاره میدم. قرار شد ویکند بریم برای امضا و تحویل کلیدها. دیگه اون روز من از خوش حالی فقط بالا و پایین نپریدم وسط خیابون. تا برسم خونه نیشم تا بنا گوش باز بود و تند تند به ایوا و مامان اس.ام.اس میدادم که خونه پیدا شد. در تمام راه به این فکر میکردم که خونه رو چه جوری بچینیم و کی تو کدوم اتاق بخوابه و پرده چه رنگی بگیریم قشنگ تر میشه و خلاصه تو رویا! فردای اون روز به خودم گفتم امروز هیچ کاری نمیکنم. تا لنگ ظهر خوابیدم و وقتی بلند شدم هم کار خاصی نکردم. بعد از ظهر رفتم خونه یکی از دوستام. خیلی با شور و هیجان داشتم ماجرای خونه رو براش تعریف میکردم که دیدم یک پیغام اومد از جناب صاحب خانه. متن پیغام از این قرار بود: سلام، متاسفم ولی من خونه رو به یکی از دوستام اجاره دادم! به قدری عصبانی و ناراحت شدم که دلم میخواست زنگ بزنم هر چی از دهنم در میاد بهش بگم. خاک بر سرش!
کاری نمیشد کرد. دوباره تلفن رو برداشتم و به ایوا و مامان خبر دادم. دوباره همچین دلم خواست بزنم زیر گریه، بعد پیش خودم گفتم گور باباش، جا که قحط نیست، یک جای بهتر پیدا میکنیم.
به قول ''ما''، خونه نداشتن یعنی اجاره ندادن، کار نداشتن هم یعنی وقت آزاد داشتن. خیلی هم خوشمه اصلا اینجوری...
|
2012-09-17
یک وقتهایی دلم میگیرد، میرم تو یه فاز دیگه. کم حرف میشم، دوست دارم تنها باشم یه گوشه به کارای خودم برسم. چایی درست میکنم با عسل میگذارم جلوم، ۲ تا شمع روشن میکنم، میشینم حساب کتاب میکنم، چقدر خرج کردم، کجا خرج کردم ،چقدر حالا مونده، بعد یه لیست مینویسم از کارهای فردایم، کجاها باید برم، چه چیزهایی باید بخرم و کی وقت ویزیت خونه دارم. بعد میشینم وبلاگ میخونم. حالم بهتر میشه. اینکه خیلیها ی دیگه هستن که مشکلات مشابه من رو دارن بهم دل گرمی میده. نه اینکه خوش حال بشم از مشکلات دیگران، ولی نمیدونم احساس میکنم پس فقط من نیستم. بعد کلا دوست دارم بخونم راجع به زندگی دیگران. جالبه.
امروز شد ۱ هفته که اومدم پاریس و در حال حاضر خونه یکی از دوستام هستم. خونش نسبت به بقیه خونههای اینجا بزرگه . این بزرگ که میگم یعنی ۴۵ تا ۵۰ متر. یک اتاق خواب داره، یک سالن و یک آشپزخونه ی جدا. من شبها رو مبل تو سالن میخوابم. بد نیست، راحتِ . دستش درد نکنه که به من جا داد ولی همچین راحتم نیست که آدم خونه خودش نباشه. هر روز که از خواب پا میشم فکر میکنم خب تا کی یعنی میتونم اینجا بمونم، کی خسته میشه و من رو قراره بندازه بیرون. آخه این وسط این رو در واسیه هم هست دیگه! اون که نمیاد به من بگه خسته شدم برو دیگه پی زندگیت. چی کار باید کرد پس؟ منم که هنوز جا ندارم برم. خلاصه وضعیتیِ . دیگه اینکه اون کسی که الان پیشش هستم یک آقا پسریِ بسیار بسیار شلخته و بی نظم. در نتیجه من همش در حال ظرف شستن و جمع و جور کردن و لباس تا کردن و اینام. نمی تونم تحمل کنم بی نظمی رو. همه چی باید مرتب و منظم سر جاش باشه. ولی خب حرفی هم نمیتونم بزنم. خونه ی خودشِ دوست داره اینجوری باشه، حالا من اگه جمع کنم خوش حال میشه ولی اگه نکنم هم براش فرقی نداره. من برای دل خودم این کارها رو میکنم.
دیگه اینکه وقتی از اون'' یه موقعهایی'' پیش میاد، من میام تو آشپزخونه میشینم برای خودم که حرف نزنم باهاش. درد دلم که نمیشه کرد باهاش، گریه هم که اصلا تعطیل. دوست ندارم فکر کنه من لوسم یا بخواد دلداریم بده یه موقع. تازه دارم میفهمم چقدر سخته با پسر زندگی کردن. الان ۲ ساعتی هست که تو آشپزخونه م. هرازگاهی میاد یه سر میزنه، دوباره بر میگرده تو سالن.
زیاد احساس مفید بودن نمیکنم. این کار اگر پیدا بشه حالم خیلی بهتر میشه فکر کنم. خونه هم اگر پیدا کنیم بد نیست. من قراره با ایوا و یکی دیگه خونه بگیرم. این فرانسویها از اونجایی که خیلی چس هستن، خیلی سخت میگیرن، مخصوصا اگر خارجی باشی. انقدر کاغذ و مدرک و کوفت و زهر مار ازت میخوان که سیر میشی رسما از زندگی.
با هر کی حرف میزنم بهم میگه درست میشه بابا، نگران نباش، سخت نگیر. ولی خسته شدم از اینکه هر شب باید به همه چی فکر کنم بعد صبح که از خواب پا میشم هم باز فکر کنم و جالب اینکه در عین حال باید سعی کنم زیاد هم فکر نکنم و زیاد سخت نگیرم!
|
2012-09-12
این پست ۴ روز پیش نوشته شده:
امروز روز آخر در استراس بورگ بود. صبح از ساعت ۸ مشغول جمع و جور کردن وسایل وحمام و از این کارها بودم. تمام چیزهای ضروری و لباس هام رو چپوندم تو چمدونم. این چمدون به نظر یک چمدون عادی میومد ولی حدود ۵۰ کیلو وزن داشت. کشیدنش حتا روی سطح صاف هم سخت بود. کارهام که تموم شد با نسیم رفتیم کافه. ناهارخوردیم، قهوه خردیم، یکم روی تراس نشستیم و حرف زدیم. مازیار هم بود. به من میگفت تو مثل چک برگشتی بر میگردی میای دوباره همین جا.
نزدیکهای ساعت ۲، بار و بندیل رو برداشتیم که بریم طرف ایستگاه قطار. نسیم باهام اومد، تو ی راه گفتیم و خندیدیم. هیچ کس ناراحتیش رو به روی اون یکی نیاورد.
قطار رسید. نسیم کمکم کرد چمدون رو بردیم تو گذاشتیم قسمت بار و چون خیلی شلوغ بود یه گوشه همونجا وایسادیم که خداحافظی کنیم. اولش فقط رو بوسی کردیم، برای هم آرزوی موفقیت کردیم و خداحافظی. بعد یه نگا به هم کردیم، جفتمون اشک تو چشمامون بود. پریدیم بغل هم، سفت همدیگرو بغل کردیم و دِ ِ ِ به گریه... ولی زود خودمون رو جم و جور کردیم. دیگه قطار میخواست راه بیفته، نسیم پیاده شد. بیرون وایساده بود ولی هنوز.
آاخ که چقدراین خداحافظی سخته...قطار راه افتاد، هی بغضم میگرفت، نوک دماغم میسوخت، چشمام هی پر و خالی میشد. ولی جلوی خودم رو گرفتم که گریه نکنم. به خودم گفتم که باید قوی باشم و هی آب خوردم و نفس عمیق کشیدم و حالم بهتر شد.
موزیک گوش کردم و فکر کردم به اینکه چقدر هیجان انگیز خواهد بود زندگیم توی یکی از زیباترین شهرهای دنیا.
|
2012-09-08
با تمام خستگی و نیاز شدیدی که به خواب دارم، دیدم نمیشه این پست رو ننویسم.
امروز بالاخره خونم رو تر و تمیز تحویل دادم و خانوم صاحب خانه حتا بهم گفت که خونه خیلی بهتر از موقعی که بهم تحویل داده، شده. در نتیجه ایراد که نگرفت هیچ، امتیاز هم گرفتم! دیگه خوش حال کلید هارو تحویل دادم و رفتم به سوی اداره امور خارجه. اونجا حالم گرفته شد باز سر این ویزا و اقامت و این چیزا. بهم گفتن میتونم درخواست بدم که تمدید کنن اقامتم رو، حالا آیا قبول بکنن آیا نه خدا داند! آخرش اینکه اگه قبول نکنن تا چند ماه دیگه باید خاک مبارک فرانسه رو ترک کنم. ولی خبر ندران که ایرانیها زرنگن و همیشه یه راهی پیدا میکنن. خلاصه اینکه من تمام راه تا کافه رو رفتم تو فکر اینکه حالا چی کار کنم و از کی بپرسم و چه خاکی تو سرم بریزم. وقتی رسیدم خیلی خسته بودم چون از صبح همش از این اداره به اون اداره در رفت و آمد بودم. برای مازیار تعریف کردم که چی شده، باهم یکم حرف زدیم که چه کارایی میشه کرد و از این چیزا.
نزدیکای غروب چند تا از دوستای نسیم اینا اومدن، امیر با زنش الزا. از من ۷، ۸ ، ۱۰ سالی بزرگترن. دیرتر حسین هم اومد. همه نشستیم بیرون سر یه میز. کافه امشب خیلی شلوغ بود. شروع کردیم به حرف زدن و نمیدونم چه جوری شد که بحث به من و مشکلاتم رسید. همه احساس همدردی کردن و هر کی یه راه حالی پیشنهاد کرد و کلی بهم دلگرمی دادن و انرژی و حرفای خوب. منم خوش حال شدم که انقدر همه توجه میکنن و ابراز احساسات و از این حرفا. هرکی موقعییت خودش رو مثال میزد برام که اولش کار پیدا کردن برای همه سخت بوده و یهو یه چیز خوب پیدا میشه و همه چی با هم درست میشه. خلاصه باز شارژ شدم و از نا امیدی یکم در اومدم. بعدش هم از حرفای جدی زدیم به شوخی و برای ۴-۵ ساعت مشکلاتم و فکر کار و جای جدید و خونه رو فراموش کردم. تمام شب گفتیم و خندیدیم و شراب سفید خوردیم با مزه. خندیدم از ته دل هم خندیدم، اشکم هم در اومد از خنده... خیلی هم آدمهای دور و برم رو دوست میدارم.
شب بخیر
|
2012-09-05
اسباب کشی سخته اما سخت تر از اون اینه که جایی هم نداشته باشی که بری. در حال حاضر وضعیتی دارم استثنایی! احساس میکنم هرچی ایران بهم خوش گذشت و ریلکس کردم، اینجا داره از دماغم در میاد!
چند روزِ اخیر درگیر کارتون بستن و جم و جور کردنِ وسایلم بودم. نسیم هم کمکم کرد تا کارتونها رو ببریم بذاریم تو انباری خونه نیوشا اینا. یه چیزی حدود ۱۰ بار ماشین رو پر و خالی کردیم. هنوز یک سری وسایل خونه مونده که نمیخوام ببرمشون ولی فروش هم نرفتن و پس فردا باید خونه رو خالی و تر و تمیز تحویل بدم. امروز با یکی قرار دارم، میخوام بیاد وسایل رو ببینه ، راضیش کنم که همه رو بر داره ببره. قبل از قرار باید برم کیسههای بزرگ بخرم که بکشم رو تشکم که اون پایین تو اون انباری بوی گه نگیره.
شبها خونهٔ نسیم و مازیار میخوابم. با ۲ تا چمدون رفتم خونشون. خونشون تا شهر ۲۰ دقیقه راهه. در نتیجه صبحها باید ساعتِ ۶:۳۰ بلند بشیم که ۷ راه بیفتیم و دیگه تا ۷ و نیم کافه باشیم. نسیم هم ساعتِ ۸ میره سر کار. تا دیروز که هنوز تشکم رو نبرده بودیم تو انباری میرفتم خونم یکم میخوابیدم. مثل آدمهای الکلی کتم رو مینداختم روم و بیهوش! امروز اما نمیشه. تا ظهر باید دنبال کارها باشم. بعدش اگه بشه برم خونه نیوشا بیفتم. نیوشا خودش نیست، مامانش هست و مادر بزرگش. مامانش همیشه به من میگه تو مثل نیوشا هستی هروقت خواستی بیا. حتا کیلید هم بهم داده. ولی من زیاد روم نمیشه برم. امروز ولی از اونجایی که از صبح سر دردم شاید برم. تا ساعتِ ۱۰ شب کافه موندن سخته! مخصوصا اگه کاری هم نداشته باشم.
صبحها معمولا سر حال و پر انرژی هستم و به خودم میگم همه چی درست میشه و کار هم پیدا میشه و از این چیزا. شبها اما انقدر خسته م و همه جام درد میگیره که از دنیا بیزار میشم. وقت خواب به خونه و کار پیدا کردن تو پاریس فکر میکنم، به اینکه دوباره باید پا شم بیام اینجا وسایلم رو ببرم، به اینکه پولم اگه تموم بشه دیگه نمیخوام از مامان پول بگیرم و اینا فکر میکنم! خلاصه دلم میخواد یه شب به کارهای فردام فکر نکنم، خوابای عجیب غریب نبینم، به هیچی فکر نکنم اصلا، فرداش هم هیچ کاری نکنم...بی صبرانه منتظرم که این روزا تموم بشه!
|
2012-09-04
حرف زدن یا به عبارت دیگه احساساتم رو بیان کردن برام سخته. نوشتن اما راحت تره. دلداری دادن یا دلداری گرفتن رو هم نیستم اصلا. دلداری گرفتن که برام مثلِ توهین میمونه نمیدونم چرا.
از ۲، ۳ هفته پیش تا به امروز فکر و ذهنم درگیر یه اتفاقی بود که زیاد خوشایند نبود. برای من و مامان مثل یه شوک بود ولی شاید هیچ کدوممون زیاد به روی خودمون نیاوردیم. مامان بیشتر تونست احساساتش رو نشون بده، من نه! راجع به اون اتفاق دیگه حرفی نزدم، از اینکه ناراحتم یا چقدر سخت بود برام. نگفتم که وقتی اون صحنه میاد جلوی چشمم قلبم هری میریزه پایین. مامان ولی فهمید حالِ من رو.همون روز اومد توی اتاقم، گفت ناراحت نباشیا، یه وقت غصه نخوریا..بغلم کرد. این بغل کردن هم سخته حتا اگه بهش احتیاج داشته باشم. بهش گفتم ناراحت نیستم.
دروغ؟ بله.
نمی دونم این دیوار بینِ من و آدمهای اطرافم کی چیده شد رفت بالا و تا کجا رفته که الان انقدر سخت شده همه چی برام. دارم سعی میکنم این دیوار رو خراب کنم، آدمهای اون طرف رو هم ببینم، ارتباط برقرار کنم.
مردِ قد بلند گفت برای خودت چهار چوبی درست کردی در زندگی که همه چی باید توش قرار بگیره و اگر کوچکترین چیزی از این چهار چوب بزنه بیرون یعنی فاجعه، یعنی نگرانی و اضطراب. گفت کارهات انقدر باید برنامه ریزی شده و به بهترین شکل انجام بشن که اگه ۹۰% کار رو هم به خوبی انجام بدی باز ناراحتی، برات مفهومِ ۰ رو داره! پس باهم قراری گذاشتیم، قرار شد من خودم رو کشف کنم و کشفیاتم رو برای مرد قد بلند تعریف کنم...
|
تلفن رو برداشتم به بابا زنگ زدم. بهش گفتم مربای سیبی که باهم درست کردیم خیلی خوش مزه شده ها. گفت انقدر دلم برات تنگ شده که نمیدونی! یه لحظه موندم. فکر کردم داره شعری چیزی از جایی میخونه. ادامه داد: انقدر این خاطره ی مربا درست کردنمون با هم برام شیرین بود که نمیدونی، بیا دوباره مربا درست کنیم.
حرفش خیلی به دلم نشست. دلمم سوخت یکم براش. شاید یکی از معدودزمانهایی بود که اینجوری باهم وقت گذروندیم. معمولا ملاقاتامون کوتاهه، در حدِ یه استخر رفتن، یه چایی خوردن، تا تهران رفتن.
چه خوب که بابا خوش حال بود. بابا رو به عنوانِ بابا بودنش دوست دارم، ولی بابایی نبوده که زیاد کاری کرده باشه برام یا مسئولیتی قبول کرده باشه. یه جورایی همیشه ناظر بوده ولی حلالِ مساله نبوده. میشه چی؟ حضورِ بی وجود؟
قشنگ بود حرفِ مرد قد بلند وقتی که گفت همه ی ما معلولیم ولی معلولیتمون عینی نیست. گفت اگه بابات پاش بشکنه نتونه راه بره دلت براش میسوزه، میگی بیچاره پاش شکسته نمیتونه، کمکش کنم پس. این بی مسولیتیش هم یهجور معلولیته. پس حرص خوردن و ناراحت شدن و غر غر کردن بی فایده س. این آدم اینجوریه، درست نمیشه، بابامم هست، دوسشم دارم. نقطه سرِ خط!
|